اوه چه‌قدر حرف دارم! از

اوه چه‌قدر حرف دارم!
از کرمان برگشتم. خيلي خوش گذشت. تو خود مسافرت اينو فکر نمي‌کردم. اما الان تو خونه نشستم و فکر مي‌کنم دلم براي همه تنگ شده.
خب بايد همه رو تعريف کنم، چون هم ماجراها جالب بود هم من کلي چيز ياد گرفتم.
روز دوشنبه ساعت ۶ بليط داشتيم. قرار بود ساعت ۵:۱۵ تا ۵:۳۰ تو ايستگاه راه‌آهن باشيم. از صبح با کلي زحمت چيزام رو جمع کردم. خيلي کار سختي بود چون اصلا تصوري نسبت به اين‌که اون جا چه جوريه نداشتم. از طرفي چون ظاهرا قرار بود که يه شب بم بخوابيم و بقيه رو کرمان، بايد ساک کوچيک مي‌بردم که حمل و نقلش آسون باشه. اما خب همين باعث شد که اون جا کلي چيز کم داشته باشم.
اين دفعه به جاي ديوان حافظ و سعدي که هميشه با خودم مي‌بردم به مسافرت‌ها کتاب Beautiful Mind رو بردم. با يه مقدار کاغذ براي اين‌که اگه شد توشون يادداشت بنويسم براي weblog م که البته ننوشتم چون در حرکت که نمي‌تونتستم بنويسم شبا هم که انقدر خسته بودم که تخت مي‌خوابيدم!
خلاصه سوار قطار شديم و راه افتاديم طرف کرمان. تو قطار، طبق عادت مالوف! که هميشه بايد رو بلندترين جا بشينم پريدم رو تخت طبقه سوم. نمي‌دونم چرا حوصله حرف زدن هم نداشتم. يه واکمن تو گوشم با نوار آرين! و کلي کتاب خوندم. البته چون همه‌مون يه عالم خوراکي اورده بوديم،و هي بچه‌هاي کوپه‌هاي ديگه که حوصله‌شون سر رفته بود و به غرفه‌هاي ديگه سر مي‌زدن مي‌اومدن کوپه ما مهموني و هي مي‌خورديم و حرف مي‌زديم، کلي از وقت هم به اين گذشت! تو اين اردو ۱۰۰ نفر بوديم که از يه دانشکده ۳۰۰ نفري معلومه که چه عدد بزرگيه. و بدتر از اون اختلافي بود که بچه‌ها از نظر عقايد با هم داشتن. از قبل از مسافرت هي از اين موضوع مي‌ترسيديم. اولين اتفاق تو قطار پيش اومد. يکي از بچه‌هايي که باهامون اومده بود از خيلي مذهبي‌هاي دانشکده بود که اون روز هم لباس مشکي پوشيده بود و چفيه انداخته بود. بچه‌ها تو کوپه يکي از سه‌تار زن‌هاي !!! دانشکده جمع شده بودن و مي‌زدن و مي‌خوندن. البته خب معلومه که با سه‌تار چه‌جور آوازهايي مي‌شه خوند. اما همين آقاي مذهبي، بهشون تذکر داده بود که اين چه وضعشه و چرا دخترا هم دارن مي‌خونن! و خب البته اون شب، شب رحلت هم بود و کلا آواز خوندن کار بدي بود. که کلي همه بهشون برخورده بود و جمعشون متفرق شده بود. بعد هم اون روز تولد يکي از بچه‌ها بود. دستاش براش کيک خريده بودن. اونم کيک رو تقسيم کرده بود و براي همه کوپه‌ها مي‌برد. به کوپه اونا که رسيده بود، بقيه بهش گفته بودند اين‌جا کوپه فلانيه‌ها، اونم که خيلي شوخه برگشته بود بهش گفته بود خب روسريم رو بکشم جلو درست مي‌شه. اونم عصباني شده بود و از بالا يه تکه هندونه پرت کرده بود! البته اين چيزي بود که خودش تعريف مي‌کرد. خلاصه صبح رسيديم به کرمان.
تو ايستگاه اتوبوس ها منتطرمون بودند البته اون جا کلي معطل شديم براي چونه زدن سر قيمت با راننده‌ها. بعد از اين که توافق کردن، از اون‌جا راه افتاديم طرف سيرچ. اون جا قرار بود بريم باغ يکي از بچه‌هاي کرماني. رسيديم اون‌جا ديگه ظهر شده بود و همه گشنه بودن. گفته بودن که ناهارتون رو بيارين با خودتون. ولي خب حتي ما که ناهار رو با خودمون اورده بوديم. نصفش رو تو همون تعارف‌هاي سر شام شب قبل خورده بوديم.
خلاصه کلي سر ناهار خوردن معطل شديم اون جا هم خيلي گرم بود. به همين خاطر همه جمع شديم تو خونه‌اي که توي باغ بود و هر کي يه سرگرمي براي خودش درست کرد. بعضي‌ها تخته نرد بازي مي‌کردن، بعضي‌ها ورق، بعضي‌ها هم شطرنج. يه عده با هم حرف مي‌زدن و بعضي‌ها هم مثل من کتاب مي‌خوندن.
يکي از کسايي که باهامون اومده Richard بود که استراليه و اومده ايران با يکي از استادامون ترکيبيات کار مي‌کنه. من که داشتم Beautiful Mind رو مي‌خوندم توجهش بهش جلب شد و اومد و کلي راجع به کتاب‌ حرف زديم. من هميشه فکر مي‌کردم که کتاب به عنوان موضوعي براي حرف زدن زياد چيز خوبي نيست. خودم هم دليلش رو خوب نمي‌دونم. اول اين که مثلا کسايي که فيلم زياد نگاه مي‌کنن، معمولا راحت تر با هم حرف مي‌زنن. جاهاي زيادي مي‌توني پيدا کني مثلا رو همين اينترنت که آدم‌ها نظرشون رو نسبت به فيلم‌هايي که مي‌بينند مي‌گن. يا مثلا همين که تعداد زيادي مجله راجع به فيلم در مي‌آد اما حداقل من چيز خوبي در زمينه کتاب نمي‌شناسم. و مهم‌تر از اون فکر مي‌کردم که کتاب‌هايي که من مي‌خونم با کتاب‌هايي که يه خارجي خونده خيلي فرق مي‌کنه. مثلا اون موقع‌ها که مي‌رفتم تو اين group هاي yahoo يا مثلا با icq کار مي‌کردم، هميشه interest م رو reading books مي‌ذاشتم ولي هيچ وقت نتونستم آدم‌هايي پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم. اما خيلي جالب بود که richard کلي از کتاب‌هايي که من خونده بودم رو خونده بود و حداقل نويسنده‌هاي زيادي بودن که هم اون مي‌شناخت هم من.
بچه‌ها کم کم اون‌جا حوصلشون سر رفته بود، به خاطر اين که اون روز رحلت بود و ظاهرا همه جا تعطيل بود مجبور بوديم همون جا بمونيم. و از طرفي هم هوا گرم بود و مثلا نمي‌شد که بريم بيرون و بگرديم يا بازي کنيم. البته بچه‌ها يه ابتکارايي مي‌زدن. مثلا يه سري از بچه‌ها جمع شدن تو حياط و يه گروه کنسرت درست کردن. يه سري با دست و دهن صدا در مي‌اوردن و يه نفر هم مي‌خوند. کلي شعرهاي مسخره خوندند و اداهاي بامزه در اوردن و همه جمع شدن دورشون و کلي خنديديم.
حدود ساعت ۷ اينا هم راه افتاديم به طرف بم که قرار بود شب اون جا بخوابيم. خيلي تو راه بوديم. و خسته و کوفته رسيديم به بم. اون جا خانه معلم قرار بود بخوابيم. البته اول بايد شام حاضر مي‌کرديم. بچه‌هاي شوراي صنفي دسته بندي کرده بودن که هر وعده غذايي رو يه عده‌اي حاظر کنن و اون شب نوبت من هم بود. با کلي مسخره بازي شام ساندويچ سوسيس حاضر کرديم و داديم همه خوردن و بعد پسرها رفتن خوابگاهشون و ما هم رفتيم که بخوابيم. اما ولي واقعا بيچاره معلم‌هاي مملکت. اين خانه معلم يه جاي درب و داغون بدتر از سربازخونه. دهنه کولر مستقيم به طرف تخت‌ها بود، و ما هم که دلمون نمي‌اومد اون پتوهايي که بهتره توصيف نکنم رو بکشيم رو خودمون. حموم هم يه دونه داشت که اونم آبش سرد بود و با ۵۴ تا آدمي که مي‌خواستن برن حموم من يکي که قيدش رو زدم. ظاهرا وضع پسرا بدتر از اين بوده. اول رفته بودن يه جايي که انقدر وحشتناک بوده که مجبور شده بودن جاشون رو عوض کنن برن جاي ديگه. ساعت ۳ بعد از نصفه شب. جاي دوم هم حموم نداشته بيچاره‌ها رفته بودن با شلنگ‌هاي تو حياط دوش گرفته بودن! خلاصه به زحمت روز اول تموم شد!