خيلي وقته ننوشته‌ام. اما قول

خيلي وقته ننوشته‌ام. اما قول مي‌دم دوباره شروع کنم. گرچه احتمالا تو اين مدت همون چند نفري هم که مي‌خوندند، حوصله‌شون سر رفته و …!!!!
خب يه کار نا تموم رو تموم کنم.
روز سوم رفتيم يه جنگل مانندي که صبحونه بخوريم. اون‌جا صبحونه خورديم و کلي بازي کرديم. يکي از بازي هايي که مي‌کرديم اين بود که نفر اول يه کلمه بگه، بعد نفر دوم کلمه نفر اول رو تکرار کنه و يه کلمه هم خودش اضافه کنه و همين‌طور تا يه سري جمله ساخته بشه. اين جوري کلي جمله بامزه ساخته مي‌شد و کلي مي‌خنديديم.
بعد از اون جا رفتيم به طرف بازار کرمان. اول رفتيم حمام گنجعلي خان. بعد هم رفتيم تو خود بازار خريد. قره‌قوروت و قاوت(يه چيزي که مخلوطي از آرد نخودچي خريدم! کلمپه نخريدم چون خودم دوست نداشتم! بعد هم رفتيم موزه سکه. خيلي موزه بي‌مزه‌اي بود! اصلا توضيحات درست حسابي نداشت. يه مشت توضيحات رو زده بودند به ديوار که معلوم نبود مال کدوم سکه هست! اون جا يه مدت نشستيم و با Richard حرف زديم. مي‌گفت طولاني‌ترين کلمه فارسي چيه؟ ما هرچي فکر کرديم چيزي به نظرمون نيومد. طولاني‌ترين کلمه جامد (؟) که به ذهنمون رسيد قورباغه بود!! بعد از اون جا باز رفتيم باغ يکي از بچه‌هاي کرموني که شام بخوريم. شام خورديم و بعد هم باز راه افتاديم به طرف خوابگاه. اين هم روز چهارم!
فردا صبح رفتيم ماهان. اون‌جا قرار بود باغ شازده رو ببينيم. اول بيرون باغ نشستيم صبحونه خورديم چون توي باغ نمي‌ذاشتن غذا ببريم. بيرون باغ يه راننده تاکسي فهميد که Richard خارجيه و وايساد باهاش به حرف زدن جالب بود که راحت انگليسي حرف مي‌زد همه کلي تعجب کرده بودن! من هم وايسادم گوش کردم ببينم چي مي‌گن! ولي کاملا معلوم بود که آدم باهوشي نيست. يعني کسي نبود که تحصيلاتي داشته و مثلا حالا از بد روزگار راننده تاکسي شده باشه. انگليسيش هم در حد خيلي معمولي بود. هي سوالاي چرت از Richard مي‌پرسيد و کم کم اعصابش رو خورد کرد. هي مثلا مي‌گفت چند نوع صلح داريم. چند نوع عشق داريم. چند نوع جنگ داريم. هي اين بيچاره هم ميومد جدي بهش جواب بده اون نمي‌فهميد هي بحث رو عوض مي‌کرد. نيست هم که بچه‌ها کنجکاو شده بودن که اين از کجا انگليسي ياد گرفته هي پنهان کاري مي‌کرد و هي مي‌گفت آدما مخصوصا ايراني‌ها قابل اعتماد نيستن! بعد از صبحونه خوردن رفتيم تو باغ و گشتيم و عکس گرفتيم و بچه‌ها قليون کشيدن و …. بعد باز رفتيم به جنگلي همون اطراف ماهان که ناهار بخوريم. اون جا که رسيديم ديديم راننده تاکسيه هم اومده!
بچه ها خيلي بهش مشکوک شده بودن و مي‌گفتن معلوم نيست کيه و ممکنه دردسرساز شه. گرچه من فکر نمي‌کنم انقدر باهوش بود که بتونه کاره‌اي باشه ولي خب اعصاب Richard رو خورد کرده بود. بچه‌ها باهاش حرف زدن و بهش گفتن که ما با شما راحت نيستيم و لطفا بفرماييد بريد!!! بعد ناهار خورديم و هديه‌هايي که براي بچه‌هاي شورا خريده بوديم رو بهشون داديم وبعد راه افتاديم. فوتبال هم شروع شده بود. و ما از روز اول سفر با يه عده ديگه شرط بسته بوديم که انگليس مي‌بره و اگه انگليس مي‌برد ما يه شام هتل هايت مي‌برديم! بچه‌ها با بدبختي با واکمن فوتبال رو گرفته بودن من البته حوصله فوتبال نداشتم و با Richard باز راجع به کتاب حرف زديم. خلاصه رسيديم ايستگاه راه آهن. يکي از اتوبوس‌ها رفته بود که وسايل شام رو بخره و نرسيده بود هنوز. قطار داشت راه مي افتاد. ما رفتيم که سوار بشيم بچه‌هاي شورا داشتن کلنجار مي رفتن با مسوولاي قطار که چند دقيقه صبر کنن و ماهم همين طور کنار قطار وايساده بوديم و نمي دونستيم که کدوم واگنيم! آخرش با موبايل شماره واگن رو ازشون گرفتيم و پريديم تو قطار. يه هو قطار راه افتاد و هنوز بچه‌ها نيومده بودن. خيلي وضعيت بدي بود يهو يکي از بچه‌ها ترمز خطر قطار رو کشيد و قطار وايساد. يهو اين نيروي انتظامي قطار ريختن اون‌جا! تو همين لحظه بچه‌ها رسيدن و ما از خوشحالي شروع مرديم به جيغ زدن و دست زدن. خيلي لحظه جالبي بود! مسوولين قطار گفتن اشکالي نداره و ترمز براي همين موقع است و البته ۵۱۰۰ تومن جريممون کردن! تو همون موقع هم بازي تموم شد و باباي يکي از بچه‌ها خبر داد که انگليس برد. ما هم که يه هتل هايت برده بوديم. يه جيغ ديگه زديم که البته دعوا هم شديم!!!!
برگشتن هم که معمولي بود البته براي من! من همچنان کتابم رو مي خوندم. ولي يه سري از بچه‌ها تا صبح تو راهروي قطار خوندن!
اينم از سفر ما به کرمان.