امروز اولين تجربه درس دادن رو چشيدم! خيلي برام جالب بود. خود صرف درس دادن که خيلي خوب و هيجان انگيز بود. اما تو راه برگشت به اين فکر ميکردم که وقتي به هر کاري نگاه کني ميبيني که مهمتر از همه چيز توش اينه که ميخواي خودت رو عوض کني. اون کسي که هي کار ميکنه که پول دراره خب ميخواد وضعيت خودش رو به يه آدم پولدار تغيير بده. يا کسي که درس مي خونه همين طور. همه يه ذهنيتي هرچند مبهم از خود ايدهآلشون دارن و ميخوان که به اون برسن. نميدونم شايد دارم الکي مي گم که همه اينجورين من خودم که اينطوري هستم. اما خيلي وقتا فراموشش ميکنم. ولي خيلي خوبه که آدم هر از گاهي به اين موضوع فکر کنه. و سعي کنه از تجربههاي جديدش اون قسمتي رو که بهش ميکنه بگيره و در خودش تقويت کنه.
سعي ميکنم بيشتر اين جوري فکر کنم و بيشتر بنويسم راجع بهش.
Monthly Archives: July 2002
روزي شيخ در بازار نيشابور
روزي شيخ در بازار نيشابور ميرفت. آواز چنگ بشنيد. کنيزک مطربه چنگ مي زد و اين بيت ميگفت:
امروز در اين شهر چو من ياري ني
آورده به بازار و خريداري ني
آنکس که خريدار، بدو رايم ني
وآنکس که بدو راي، خريدارم ني
….
روز يکشنبه بايد ميرفتم گواهي
روز يکشنبه بايد ميرفتم گواهي عدم سوء پيشينه ميگرفتم!! آخر کار مسخره بود. هلک و هلک پاشدم رفتم ستاد فرماندهي …. ديدم وااااااي يه صف به چه درازي. اونم يه عالم مرداي لات گنده. بايد يه ۱۵۰ تومن ميريختيم به حساب. مامانم ميگه حتما کنار خود اونجا بانک هست که نبود و مجبور شديم بعد از پيدا کردن اونجا دو ساعت بگرديم تا بانک رو پيدا کنيم و براي ريختن ۱۵۰ تا تک تومني دو ساعت تو صف بانک وايسيم. حالا خدا رو شکر که از مزاياي دختر بودن استفاده کرديم و تو اون صف واينساديم. جاي خانمها جدا بود و يکي دو نفر بيشتر اونجا نبودند. حالا اونجا هم انگشتهات رو تمام جوهري ميکنن ميزنن رو کاغذ که مثلا اثر انگشت. خيلي کارشون واقعا مسخره است تمام آدمهاي اين مملکت بايد اين مراحل رو طي کنن تا مبادا جزو درصد کوچيکي که رفتن زندان باشن. اونم واقعا نميدونم چهجوري چک ميکنن. حتما تو دفترهاي گنده يک متري ليست اسما رو با اون خطهاي خرچنگ قورباغه نوشتن و با اينا چک ميکنن.
هپلي بهم گفت که اين
هپلي بهم گفت که اين لوسالومه خيلي آدم مهمي بوده و فرويد هم کلي ازش تاثير گرفته. منم رفتم search ش کردم.
لو سالومه در واقع با سه تا از مهمترين و مشهورترين آدمهاي قرن ۲۰بوده. نيچه (فيلسوف) ، رينر ريلکه (شاعر) و زيگموند فرويد (روانشناس). در واقع دو تا از اين آدمها عاشقش شدن. البته گشتن با آدمهاي مهم تنها چيزي نبود که باعث شهرت لوسالومه شد. او يک زن خود ساخته و روشنفکر در موقعيت خودش بود. در روسيه به دنيا آمده بود. پدر و مادرش آلماني بودند. وقتي ۲۱ ساله بود به رم رفت تا با نيچه درس بخواند. گرچه او نيچه را يکي از باهوشترين متفکريني که تا به حال ديده بود ميدانست، اما مستقلتر از اين بود که پيشنهاد او را براي ازدواج بپذيرد. ولي در سال ۱۸۸۷ با فردريش کارل آندرياس ازدواج کرد که اين ازدواج ۴۳ سال ادامه داشت و به او اين آزادي را داد که به نوشتن داستان و مسافرت به هرجايي که کنجکاويش او را ميکشاند بپردازد. لو ريلکه را در مونيخ در سال۱۸۹۷ ملاقات کرد و سه سال با او رابطه داشت تا اين که حس استقلالش باز او را دور کرد! سپس در سال ۱۹۱۱ لو با فرويد ملاقات کرد و جذب تئوريهاي او شد. او وارد مطالعات روانشناسي شد و مقالات بسياري نوشت که در مجلات روانشناسي چاپ شد. با کمک فرويد او شروع به روانکاوي خود کرد و در ۱۹۳۱ يک کتابي به افتخار معلمش به نام «My Gratitude to Freud » چاپ کرد. به قدرت رسيدن نازيها در سالهاي ۱۹۳۰ يک خطر بود زيرا نازيها روانکاوي را يک علم يهودي ميدانستند و قصد حذف آن را داشتند. در آن زمان لو مريض و پير بود و قادر به ترک کشور نبود. او در سال ۱۹۳۷ درست يک ماه قبل از ۷۶ امين سال تولدش مرد. در روزهاي مرگش نازيها تمام کتابها و مقالاتش زا ضبط کردند. در کل لو بيست کتاب و بيشتر از صد مقاله نوشت.
باز هم مساله کار. ديگه
باز هم مساله کار. ديگه واقعا دارم ديوونه ميشم. من نميفهمم اين آدمها منظورشون از زندگي کردن چيه. ميخوان به بالترين جايي که ميتونن و حتي بالاتر از اونجايي که ميتونن برسن. ولي خودشون هم نميدونن آخه چرا. اگه من ميتونم ماهي يک مليون درارم اگه يه وقت کاري بکنم که نهصد و پنجاه هزار تومن حقوقشه خودم را تلف کردم. ولي به قيمت تلف نشدنم بايد يک شب هم در عمرم راحت نخوابم. من نميتونم و بدتر از اون اينه که نميتونم اين موضوع رو توضيح بدم. خسته شدم واقعه خسته شدم.