کتاب «و نيچه گريه کرد» رو که از نمايشگاه خريده بودم تازه تموم کردم.
ظاهرا در واقعيت! نيچه عاشق يه دختري بوده به اسم لوسالومه. که باهاش از طريق يه دوستي به اسم پاول ره آشنا شده بوده. اما خود لوسالومه بيشتر از همون پاول خوشش مياومده و اين کلي باعث ناراحتيهاي روحي نيچه شده بوده. يه دکتري هم بوده به اسم يوزف بروير که در واقع پزشک داخلي بوده و بيشتر تحقيقاتش درباره حس تعادل و فيزيولوژي تنفس در راطه با سيستم عصبي بوده. اما به روانشناسي و اينها هم علاقه داشته و مخصوصا راجع به هيستري هم کار کرده بوده و يه کتابي نوشته بوده. مخصوصا يه مريضي داشته به اسم برتا پاپن هايم که هيستري داشته و با بيان درماني و اينها تا حدي خوبش ميکنه. فرويد هم شاگرد اين دکتر بروير بوده و درباره همين موضوع برتا باهاش مقاله مشترک نوشته بوده. اما از اين جا به بعد رو نويسنده خيال کرده که اين لوسالومه ميره پيش دکتر بروير و بهش پيشنهاد ميکنه که معالجه نيچه رو قبول کنه و اون هم اين کار رو ميکنه.
يه تيکههاي جالبي داره. مثلا يه جايي راجع به اينکه دکتر چهقدر حق داره واقعيت رو از مريض مخفي کنه حرف ميزنن.
دکتره ميگه: وظيفه من اين است که به بيمارانم تسکين خاطر بدهم . … گاهي اوقات وظيفه دارم سکوت و رنج بيمار و خانوادهاش را به جان بخرم.
نيچه: اما دکتر بروير متوجه نيستيد که اين وظيفه، وظيفه بنيادي ديگري يعني وظيفه هر شخص در مقابل خودش و تمايل به واقعيت را محو ميکند؟
دکتر: اين وظيفه من است که واقعيتي را به ديگران بگويم که نميخواهند بدانند؟
نيچه: چه کسي بايد تصميم بگيرد که ديگري نميخواهد چيزي را بداند؟
دکتر: اين جاست که معلوم ميشود که چه نامي روي هنر سطح بالاي پزشکي گذاشت. متمايز کردن نظاير اين اين را بايد کنار بستر بيمار ياد گرفت نه در کتابهاي درسي. بيماري دارم که از دست رفته است. او مراحل آخر سرطان کبد را پشت سر ميگذارد. هيچگونه اميدي نيست. گمان نميکنم که او بيش از دو سه هفته وقت داشته باشد. امروز صبح وقتي به ملاقاتش رفتم با آرامش کامل به توضيحات من در مورد زرد شدن پوستش گوش کرد. سپس دستش را روي دست من گذاشت گويي مي خواهد باري را از روي دوش من بردارد و مرا دعوت به سکوت کرد بعد موضوع صحبت را عوض کرد. از خانواده من پرسيد و از کارهاي زيادي صحبت کرد که پس از مرخصياش انتظار او را ميکشند. … و من … ميدانم که مرخصي وجود نخواهد داشت. آيا بايد اين را به او بگويم؟ اگر او ميخواست بداند در مورد از کار افتادن کبد سوال ميکرد يا در اين مورد که احتمالا چه وقت تصميم دارم او را مرخص کنم. اما او سکوت ميکند. آيا من بايد اين قدر سنگدل باشم و چيزي را به او بگويم که نميخواد بداند؟
نيچه: معلم بايد گاهي اوقات سختگير باشد. انسانها به تعاليم سخت نياز دارند، زيرا زندگي و حتي مرگ سخت است . آيا اين حق دارم که حق انتخاب آدم ها را از آن ها بگيرم ؟ بر اساس کدام حق بايد اين ماموريت را بر عهده بگيرم؟ شما ادعا ميکنيد که معلم بايد گاهي خشن باشد ممکن است. اما از طرف ديگر وظيفه يک پزشک است که رنج را تسکين دهد و نيروهاي شفا بخش بدن را تقويت کند
هرچه بيشتر فکر ميکنم در مورد سختگيري معلم بيشتر مردد ميشوم. اگر قرار است سختگيري شود يک استاد خاص يا پيامبر را ترجيح ميدهم….
Monthly Archives: July 2002
روز سه شنبه رفتم فيلم
روز سه شنبه رفتم فيلم The Others .
خيلي ترسناک بود! يعني خب ما هم رفته بوديم سينما مرکزي که دالبي هم داره و خيلي هم کوچيکه. صداش خيلي بلند بود. من با اينکه هي به خودم ميگفتم بابا اين فيلمه ولي بازم ميترسيدم!!!
فيلم جريان يه زنه است که بازيگرش Nicole Kidman ه. دو تا بچه داره يه پسر خيلي خيلي نازو يه دختر! اينا توي يه خونه درندشت زندگي ميکنن. بچهها هم به نوز حساسيت دارن و اگه نور بهشون بخوره تاول ميزنن و ميميرن. به همين خاطر خونه هميشه تاريکه. شوهر اين خانمه هم رفته جنگ و نيست. خب ديگه معلومه ديگه يه خونه گنده و تاريک وقتي توش تنها باشي يه خودي خود چهقدر ترسناکه! ولي من اصلا نفهميدم که منظورش از اين فيلم چي بود. يعني خب البته فيلم ترسناک که منظور نميخواد ولي خيلي توي فيلم تاکيد شده بود به اين که زنه خيلي مومن بود و هي همش ميگفت تو انجيل اينو گفته تو انجيل اونو گفته و آخرش همش غلط بود! به طرز بسيار ماهرانهاي انجيل رو شسته بود گذاشته بود کنار!
اينم يه سري از عكساي
اينم يه سري از عكساي كرمان ما !
تلويزيون بيچاره ما در حال
تلويزيون بيچاره ما در حال مرگه و هر وقت هر کانالي رو دلش بخواد نشون ميده. ديشب هم فقط کانال ? رو نشون ميداد ما هم هر چي برنامه داشت نگاه کرديم!! يه برنامه بود گزارشگره رفته بود سر يه تقاطع فرعي به اصلي وايساده بود. از رانندهها ميپرسيد تابلوي رعايت حق تقدم چه شکليه؟ خيلي جالب بود که هيچکس بلد نبود. يکي ميگفت سبزه و گرد. يکي ميگفت گرد قرمزه توش يه خط اريب داره. يکي ميگفت توش يه کارگري داره بيل مي زنه!!!! و بعد وقتي بهشون ميگفت ميگفتن شرمنده!!
حالا راستي تابلوي حق تقدم چه شکليه؟؟!!!!
اينم براي کسايي که نميدونن
بعد يه پليسه اومد و توضيح داد و قانونش رو گفت و اينا و بعد پشت سرش تحقيقا هيچ کدوم از ماشينهاي تو فرعي توقف کامل نميکردن!
قبول دارم که واقعا بيشتر مشکل از رانندهها و ما مردمه که قانون رو رعايت نميکنيم. ولي جالبه که اينا وقتي ميبينن اين همه مردم اصلا حتي نميدونن تابلو چه شکلي هست يه ذره هم عقلشون رو به کار نميندازن. يه علامت سوال هم تو ذهنشون به وجود نميآد. چون تازگي ميرفتم کلاس رانندگي، تازه اونم آموزشگاه که مثلا سيستمش رو بهتر کردن و قراره آسونتر و موثرتر باشه! تو ۳ جلسه ميري کلاس آييننامه. بعضي چيزايي که اونجا ميگن واقعا خوبه ولي خب نصف بيشترش هم چرته! ۲ جلسه هم آموزش فني که براي من يکي که جالب بود. بعد ۱۰ جلسه ميري کلاس شهر. حالا اين که چهجوري بهت درس ميدن بماند. ولي خب با هر بدبختي بالاخره تو ياد ميگيري تو ۱۰ جلسه ديگه. و معلمي که ۱۰ تا دو ساعت ديده رانندگيت رو خب ميفهمه که بلدي رانندگي يا نه. اما خب مگه ميشه تو ايران بدون امتحان و در اوردن پدر طرف بهش مدرک بدن. شبي که امتحان آيين نامه داشتم انقدر اون همه عدد و رقم (فاصله مجاز چراغ جلو از زمين، سن مجاز راننده تراکتور،….) و اون همه تابلو که بايد عين جملهاي رو که پايينش نوشته حفظ ميکردم رو قاطي کرده بودم که به قول دوستم تابلوي عبور ممنوع رو هم ديگه نميشناختم. رفتم سر جلسه همه در حال نوشتن تقلب روي دسته صندلي بودند. خب معلومه نتيجهاش هم …. امتحان عملي هم که انقدر همه اضطراب داشتند که همه رد شدند يکيش خودم! تازه به هرکي يه ذره خوب رانندگي ميکرد ميگفت با ماشين ديگه تمرين کردي؟!