اين روزا از بس رفت

اين روزا از بس رفت و آمد مي‌کنم تو خيابون، کم کم دارم صحنه‌هايي که بقيه از اين شهر شلوغ تعريف مي‌کردند رو مي‌بينم!!
يه نکته خيلي جالب برام اينه که چرا زن و شوهرا وقتي تازه ازدواج مي‌کنن، همش وقتي با همن مي‌خندد. برام قابل تصوره که بعد از چند سال خب مثلا کمتر با هم حرف بزنند، خب شايد چون اول مي‌خوان هم‌ديگه رو بشناسن ولي بعدا ديگه اصلا تقريبا تمام تجربه‌هاشون يکي مي‌شه و تعريفاشون کم مي‌شه ولي خب اين‌که حرفي که مي‌زنن خنده‌دار باشه ديگه چرا. خيلي کم مي‌بيني تو خيابون زن و مردي که تقريبا ميان‌سالند و دارن مي‌خندد من که اصلا نديدم. مثلا اون روز تو تاکسي يه زن و شوهر جوون نشسته بودند اومدن جاشون رو عوض کنن يه دفتري که دست خانومه بود افتاد تو جوب و خيس شد. درش اوردن و به اين موضوع دو ساعت خنديدن. و من همش داشتم تصور مي‌کردم که اگه اينا ۴۰-۵۰ سالشون بود در چنين موقعيتي چي کار مي‌کردن.