امروز بايد مي‌رفتم بانک. از

امروز بايد مي‌رفتم بانک. از اون طرف انقلاب و چون مي‌خواستم زياد پول خرج نکنم فقط کتاب «دير يا زود» از «آلپادسس په دس» رو خريدم. و يک ضرب هم نشستم خوندمش. محشره. زندگي يه دختره که کار مطبوعاتي مي‌کنه و به اين خاطر از خانواده‌اش جدا زندگي مي کنه و به قولي به زنهاي ديگه فرق مي‌کنه.
– … ولي آن زناني که هنوز احساس گناه مي‌کنند از نزديک شدن به اين آزادي که براي ما ديگر عادي شده است سرگيجه مي‌گيرند. يک بار با لوچانا، خواهرم براي صرف شام به رستوراني رفتيم، شوهرش در سفر بود. او خودش به من پيشنهاد کرد که با هم شام بخوريم، ولي در ضمن گفت که اين موضوع بايد به عنوان يک راز فقط بين من و او باقي بماند، چون اگر نيکلا شوهرش جريان را بفهمد از عصبانيت ديوانه خواهد شد. آن راز و اذت فريب دادن او را به هيجان آورده بود و باعث مي‌شد بيشتر وراجي کند. در رستوران سر ميزي با من نشسته بود و به نظر مي‌رسيد که به دنبال ماجرايي مي‌گردد. هر مردي که وارد مي‌شد، اين حس را در چشمان او مي‌خواند و از همان لحظه او را تصاحب مي‌کرد. به راستي وقتي از رستوران بيرون آمديم يکي از اين مردها به دنبالمان افتاد به ما نزديک شد و با تعظيمي نقاضا کرد که ما را همراهي کند. مطمئنا اگر لوچانا تنها بود قادر نبود دعوت مرد را رد کند. وقتي آن مرد از ما دور مي‌شد خواهرم سرش را برگرداند، در نگاهش وحشت و مبارزه موج مي‌زد. در نگاه من چنين حالتي وجود ندارد و به همين دليل هرگز کسي از من تقاضا نمي‌کند مرا تا خانه‌ام همراهي کند.
– مي‌داني دلم مي‌خواهد زندگيم را مانند بسته‌اي در دست کس ديگري بگذارم و بگويم: بيا براي من ديگر بس است حالا تو فکرش را بکن. اما ممکن نيست با دست خودمان زندگي را براي خود خراب کرده‌ايم. هر روز صبح که بيدار مي‌شويم سنگيني اين زندگي لعنتي روي ما وجود دارد و باز بايد فکر کرد …
– ديدي ؟ تو هميشه خيال مي‌کني من همه چيز را به سياست مربوط مي کنم. ولي اين ها همه نتايج کار است. براي هر کس در زندگي يک لحظه يک کلاقات يک عشق يک چيزي که باعث فکر کردن بشود پيش مي‌آيد. در چنين مواقعي انسان روي بعضي نکات فکر مي‌کند و مي خواهد دليل آن را کشف کند مي خواهد بزرگ شود اما فقط بعضي‌ها موفق مي‌شوند و بقيه همان طور کوچک مي‌مانند