امروز كشف شد كه چرا روي پرچم آمريكا اون هم خاك ريخته بودن! نگو كه يه عده كانادايي اومده بودن دانشگاه. اونا هم براي جلوگيري از آبروريزي اين كار رو كردن. تو رو خدا از اين مسخرهتر ميشه. ما پرچم رو آتيش ميزنيم و روش راه ميريم فقط براي خالي كردن عقده خودمون ولي اونا نبايد ببينن!!!
Monthly Archives: August 2002
دم در اصلي دانشگاه چند
دم در اصلي دانشگاه چند وقت پيش يه پرچم امريكاي گنده كشيدن كه يعني هر كي ميخواد از در وارد بشه از روش رد شه. انقدر اين نقشه گنده و تميز و خوب كشيده شده بود باورم نميشد كه يه شبه كشيده باشنش. ظاهرا كار يه عده از بچههاي داشگاه عضو يه گروهي!!!بوده.
اما ديروز فكر كنم بود كه ديدم به عالمه خاك ور داشتن ريختن روش. نميدونم كي اين كار رو كرده. اگه از طرف دانشگاه كرده باشن جالبه.
دوباره آمدهاي. دوباره آمدهاي و
دوباره آمدهاي. دوباره آمدهاي و به همان اندازه هنوز جا ميگيري. تصويرت تکرار ميشود، صدايت، صورتت. تکرار ميشوند تکرار ميشوند. ديدي که خواب بود. گفتي به لحظهها فکر کن. ديدي همه لحظهها گذشت و ماندم با همان خواب دل خوشکنک!
ميتوانم امشب بمانم تا صبح و تو نباشي و يادت به …
امروز تو دانشکده بچهها يه
امروز تو دانشکده بچهها يه عده داشتند مساله حل ميکردن و دو نفر هم داشتن شطرنح بازي ميکردن. يادم افتاد که اينو بنويسم اينجا. اين پديده فکر کردن خيلي جالبه. اگه ميخواين نمونههاي جالبش رو ببينين بايد بياين دانشکده ما. يه دفعه دو تا از هم اتاقيهاي من اومدند با هيجان ميگن ما امروز يه صحنه عجيب ديديم امروز. بعد نگو که اينا تو يه از کلاسا قرار بوده کلاس داشته باشند قبل از شروع کلاس يه نفر نشسته بوده پشت ميز استاد و همين طوري داشته فقط بر و بر دفترش رو نگاه ميکرده! اينا هي اومدن يکي يکي نشستن اين از جاش جم نخورده. بعد استاد اومده يه نگاهي بهش کرده بازم تکون نخورده و تازه وقتي استاد تخته رو پاک کرده و شروع کرده به حرف زدن اين به خودش اومده و پاشده رفته بيرون. اصلا اين مدل فکر کردن اين بچههاي رياضي خيلي براي من جالبه. همينجوري به يه جا نگاه ميکنن و نميدونم چه تجسمي از مفاهيم تو ذهنشون ميآرن و بعد هر از گاهي يه چيزي ميگن يا مينويسن. البته خودم هم اون موقعها مساله حل ميکردم ولي بيشتر با database مغزم چک ميکردم و انواع راه حل ها رو براي او به کار ميبردم حالا تو ذهن يا رو کاغذ. ولي مال اينا يه چيز ديگه است کاش ميشد فهميد!
ديشب عروسي يکي از هم
ديشب عروسي يکي از هم دانشکدهايها دعوت بودم. تا ساعت ۸:۱۵ که کلاس داشتم اما نميدونم چرا ويرم گرفته بود که برم. البته خب يه مقدار خيلي زيادي کنجکاو بودم!!! اما انگار خوشم ميآد خودم رو اذيت کنم انگار از هر چي فرار کردنه خوشم ميآد. خلاصه لباسم رو کردم تو يه کيسه و بردم با خودم سر کلاس از اون جا آژانس گرفتم با فلاکت رسيدم اون جا، لباسام رو عوض کردم و خب معلومه که چه ريختي بودم. فقط اميدوارم عکسا به اين زوديها حاضر نشه يا اصلا بسوزه! ولي خب به خودم خوش گذشت!!!!