Monthly Archives: September 2002

امروز اين برنامه جمعه تعطيل

امروز اين برنامه جمعه تعطيل نيست رو ديدم از تلويزيون. تا حالا نديده بودمش حداقل اين مدلش رو که يه خانواده بودند و راجع به مشکلات مدرسه بچه‌ها حرف مي‌زدند. حرفاي جالبي زده شد. اولش حرف اين بود که چه اشکالايي آموزش پرورش داره و چرا درسا سختن و مدرسه چرا مواطب بچه‌ها نيست. يه خانمه زنگ زد و گفت هر اشکالي هم که آموزش پرورش و معلم‌ها و ناظم‌ها داشته باشند نبايد جلوي بچه‌ها گفت. خيلي خوب حرف مي‌زد. مي‌گفت يه دفعه بچه خودش تو مدرسه بچه‌ها گرفته بودند زده بودنش. اين تو خونه نگفته بود جلوي بچه‌اش که عجب ناظمي و چرا گذاشته بچه‌ها اين جوري کنند (کاري که خانواده اي که تو تلويزيون داشت نشون مي‌داد کرده بود) رفته بود يه جوري که بچه‌هه اصلا نفهميده بود اينا رفتن مدرسه به مدير و ناظم گفته بود. خيلي حرفاش به نظرم خوب بود که نبايد احترام مدرسه رو جلوي بچه شکست چون اون جوري چيزي رو هم که انتظار داريم اون از مدرسه ياد بگيره نمي‌گيره. يه چيز ديگه هم اين نمره دوستي خانواده ‌ها بود.يه خانمه زنگ زده بود که از وقتي نمره سر کلاسي رو با نمره امتحان جمع مي‌کنند بچه من هميشه نمره امتحانش ۲۰ بوده حالا شده ۱۹. دچار اضطراب شده و از اين حرفا بگين اين رو درست کنن. چون خب بچه چه گناهي کرده شايد يه شب بره مهموني فرداش نمره‌اش بد شه! خيلي واضح بود که پدر مادره تو خونه چه جوري رفتار کردن. چون چه جوري بچه‌ براي اين که بخواد سرنوشت يه سالش رو تو يه امتحان مشخص کنه اضطراب نداشته و ۲۰ مي‌گرفته ولي حالا …

امروز رفته بودم بيرون. بچه

امروز رفته بودم بيرون. بچه مدرسه‌اي‌ها مخصوصا دبستاني‌ها که از مدرسه مي‌اومدند بيرون واقعا ناز بودند. ياد مدرسه رفتن خودم افتادم. چه کيفي مي‌داد کيف و دفتر و اينا خريدن. همه کتاب‌ها رو يکي مي‌نشستم جلد مي‌کردم. همه دفترا رو خط کشي مي‌کردم. البته سال‌هاي آخر که ديگه دفتراي خطکشي شده بود. بزرگ‌ترين عشقم خريدن لوازم‌آلتحرير بود. تو شيراز اون موقع فقط يه لوازم تحريري بود که خيلي شيک بود. منم همه چيزام رو از اون جا مي خريدم و بعد که مي‌رفتيم مدرسه مي‌ديدم وسايل اکثر بچه‌‌ها عين همه چون همه از همون‌جا خريده بودن! کلي هم خيال بافي مي کردم براي اين که انسال ديگه بچه مرتب منظمي مي‌شم. ولي همه‌اش مال يه ماه اول بود و بعد دفتر رياضي تبديل مي‌شد به دفتر شعر و بقيه دفترا هم پر حل مساله رياضي

امروز روز اردوي معارفه بچه‌هاي

امروز روز اردوي معارفه بچه‌هاي ورودي جديد به دانشگاه بود. من امسال فقط تماشاچي بودم. خيلي به نظرم برنامه‌ها هيجان انگيز نبود! فقط امسال هم مثل پارسال بچه‌ها دو سه نفر از سال بالايي‌ها رو به جاي ورودي جديدها جا زده بودند. موقع برنامه دانشکده شيريني اوردند و گفتند که اين شيريني رو يکي از بچه ۸۱ يها چون خيلي خوشحال بوده که دانشگاه قبول شده اورده که حالا اين بچه ۸۱ اي يکي از همون سال بالايي ها بود. خلاصه موقع معرفي که شد اين که خواست خودش رو معرفي کنه گفت من اين شيريني رو ندادم در واقع مامانم اورده چون من دو سال پيش بايد مي‌اومدم دانشگاه و نمي‌دونم برادرم مرد و چي شد و با خانواده‌مون رفتيم مشهد و … ما که از خنده روده بر شده بوديم و اصلا نمي‌تونستيم جلوي خودمون رو بگيريم ولي چند تا از اين ورودي جديدا حسابي تحت تاثير قرار گرفته بودند و هي به ما چشم غره مي‌رفتن که چه‌قدر شما بي ظرفيتين. بعد يه فيلم که بچه‌ها خودشون براي معرفي دانشکده ساختن رو نشون دادند که آخراي فيلم که يه چند تا از اردو ها رو نشون مي‌ده يه عالم همين به قول بچه ها نفوذي رو نشون مي‌داد که باز مرده بوديم از خنده ولي اونا بازم نفهميدن. که ديگه بعدش که گفتيم تازه دوزاريشون افتاد و کلي خنديدن!

گفته بودم که دارم «ارباب

گفته بودم که دارم «ارباب حلقه‌ها» رو مي‌خونم. ديگه تقريبا آخراشم.
جين جين راجع به تعصب نوشته و خودم هم اون قديما راجع به اين موضوع حرف زده بودم به نظرم اين جمله‌ها مربوط بود!!!:
– بي ايمان است آن کس که وقتي جاده تاريک مي‌شود، سخن از وداع پيش بکشد.
– شايد، اما بگذار آن که فرو افتادن شب را نديده است، عهد و پيمان پا گذاشتم در تاريکي نبندد
– اما سوگند خوردن ممکن است دلي را که به تزلزل گرفتار آمده نيرو بخشد
به نظرم اين موضوع که سوگند خوردن يا به عبارت ديگه تعصب داشتن واقعا به آدم نيرو مي‌ده شکي نيست. ولي دقيقا همين خوبيش مضرترين نکته‌اشه و اون اين‌که اين آدم قوي مي‌شه وسيله خوبي براي هدف ديگران.