ديروز روز حافظ بود. ديشب تو شبهاي تهران يکي رو اورده بودند هم راجع به امام سجاد حرف ميزد هم حافظ. استاد ادبيات بود و بسيار باحال حرف ميزد. کلي از تجربه نبوي و اينا حرف زد و اينکه حافظ به روح هستي وصل بوده. خيلي خيلي خوب حرف ميزد. بعد بهش گفتن که فال بگيره، اين اومد منم چون باحال بود ميذارمش:
آن يار کزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد
آري چکنم دولت دور قمري بود
عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را
در مملکت حسن سر تاجوري بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقي همه به بيحاصلي و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه ونسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود
خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوهگري بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود