شب دراز به اميد صبح بيدارم
مگر که بوي تو آرد نسيم اسحارم
عجب که بيخ محبت نميدهد بارم
که بر وي اينهمه باران شوق ميبارم
از آستانه خدمت نميتوانم رفت
اگر به منزل قربت نميدهي بارم
به تيغ هجر بکشتي مرا و برگشتي
بيا و زنده جاويد کن دگر بارم
چه روزها به شب آوردهام درين اميد
که با وجود عزيزت شبي به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي؟
چه کردهام که که به هجران تو سزاوارم؟
هنوز با همه بدعهديت دعا گويم
هنوز با همه بيمهريت طلب کارم
من از حکايت عشق تو بس کنم؟ هيهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پايان رسد، نپندارم
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
يکي تمام بود مطلع بر اسرارم