Monthly Archives: January 2003

امروز تصميم گرفتم همه نظرهايي

امروز تصميم گرفتم همه نظرهايي که برام گذاشته بودن رو يه بار ديگه نگاه کردم تا راجع به چيزايي که نوشته شده بود و لازم بود که جواب بدم، جوابش رو بنويسم.
يکي در مورد مطلبي بود که راجع به فيلم بماني و مهرجويي نوشته بودم. بهنام تو نظرخواهيم نوشته بود که فيلم‌هاي مهرجويي چه ايرادي داشتن؟ و سارا و پري جنبه فمينسيتي خوبي داشتن. مجله زنان ايرادي به فيلم‌هاي مهرجويي نگرفته بود. الان رفتم مصاحبه‌شون با مهرجويي رو پيدا کردم. مصاحبه تو شماره ۴۰ است. تيتر مصاحبه اينه :«نقشه‌اي براي ساختن فيلم درباره زنان نداشتم» و گفته
– من در فيلمم دارم درباره يک معضل اساسا «انساني» و «بشري» حرف مي‌زنم.
-اينها (يعني فيلم‌هاي اخيرش، بانو، سارا، ليلا، پري) هرکدام داستاني جداگانه‌اند. نقشه اوليه‌اي وجود نداشت که اين فيلم‌ها درباره قهرمانان زن باشد و بحران‌ها مشابه باشد يا نباشد. تصادفا اين طور شد. هيچ برنامه‌اي نبود. مرتب از من مي‌پرسند که چرا چهار تا زن و چه نقشه‌اي در سر مي‌پرورانده‌ام. خوب به طور اتفاقي چهار قصه پشت سر هم شکل گرفتند که براي هرکدام يه جاي خود هم امکان ساخت وجود داشت و هم موضوع در آن زمان برايم جذاب و مهم بود.
منم منظورم اين بود که ديده حالا خوبه از قصد بره سراغ مساله زنان.
يه مطلب ديگه هم بود راجع به من «عاشق خودشم». اول بگم من که ايرادي به خود نفس عاشق بودن نگرفتم. من نمي‌فهمم چرا بايد ما يه چيز رو حتما خيلي مقدس کنيم تا خوب باشه. حالا بر فرض که يکي عاشق قيافه يکي شده باشه. اين به نظر من به خودي خود ايراد نداره. من مي‌گم ما معمولا خودمون رو گول مي‌زنيم. به همين خاطره که وقايع اثري بزرگ‌تر از اون چيزي که بايد رومون دارن. من گفتم با diabol موافقم به اين معنييه که به نظر من هم کسي که اين حرف رو مي‌زنه معمولا داره دروغ مي‌گه به خودش و به ديگران. من نمي‌دونم خود diabol چرا اين حرف رو زده. ولي من مي‌گم حداقل ما به خودمون نبايد دروغ بگيم. اگه بدونيم صرفا به يکي عادت کرده‌ايم و عشقمون بهش عادته. اين که ذاتا چيز بدي نيست. عادت اصلا چيز بدي نيست که بسيار مقدس هم هست. ولي اين که قضيه رو براي خودمون روشن کنيم يه موقعي بهمون کمک مي‌کنه که مي فهميم به هر دليلي ديگه نمي‌شه ادامه داد مثل اون مثال‌هايي که گفتم يا مثال‌هايي که خودمون حتما تجربه کرده‌ايم، اون موقع مي‌دونيم که دردش مثل درد ترک کردن هر اعتياد، ترک کردن هر درديه.
Pino يه متني از فيه مافيه فرستاده
« فرمود که هر که محبوب است خوب است؛ و لا ينعکس. لازم نيست که هر که خوب باشد محبوب باشد. خوبي جزو محبوبي است و محبوبي اصل است. چون محبوبي باشد، البته خوبي باشد. جزو چيزي از کلش جدا نباشد و ملازم کل باشد.
در زمان مجنون خوبان بودند از ليلي خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را مي گفتند که از ليلي خوب ترانند، بر تو بياريم. او مي گفت که آخر من ليلي را به صورت دوست نمي‌دارم، و ليلي صورت نيست. ليلي به دست من همچون جاميست. من از آن جام، شراب مي‌نوشم. پس من عاشق شرابم که ازو مي‌نوشم، و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نيستسد. اگر مرا قدح زرين بود مرصع به جوهر و در او سرکه باشد يا غير شراب چيزي ديگر، مرا آن به چه کار آيد؟ کدوي(؟) کهنه شکسته که درو شراب باشد، به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. اين را عشقي و شوقي بايد تا شراب را از قدح بشناسد.»
متن قشنگيه. چيزي که من مي‌فهمم اينه که اوناي ديگه منظورشون بيشتر قيافه ليلا بوده. بهرحال اميدوارم جوابتو تو جمله‌هاي بالا داده باشم.

ديروز گفته بودم که قرار

ديروز گفته بودم که قرار بود همايش فارغ‌التحصيلان دانشکده باشه. ساعت حدود ۴:۳۰ شروع شد. اول رييس دانشکده حرف زد، بعد اولين رييس دانشکده، دکتر انواري حرف زد. از اون پيرمردهاي باکلاس شيک و پيک و مرتب. بعد هم دکتر منتصري حرف زد. اون در واقع اولين استاد رياضي دانشگاه بوده. در واقع اون و دکتر مجتهدي با هم دانشگاه شريف رو تاسيس کرده بودند. بعد هم نماينده کميته فارغ‌التحصيلان اومد يه شرحي از کارايي که کردن و کارايي که مي خوان بکنن داد. بعد هم برنامه موسيقي بود که چند قطعه گيتار بود. بعد از اون هم مراسم تقدير از دکتر مهري به عنوان استاد باسابقه دانشکده و هم به به خاطر اينکه چهره ماندگار شده بود. بعدش هم يکي از دانشجوها در مورد کارهايي که در دانشکده مي‌شه صحبت کرد. و بعد از اون هم يه فيلم کوتاه از مراسم‌هاي مختلف دانشکده و بعد هم که پذيرايي بود. البته قابل ذکره که من از نصف اين مراسم نبودم!
چون طبق معمول هميشه همه کارام رو هم افتاده بود و ساعت ۷ بايد مي‌رسيدم تالار وحدت.
تئاتر «افسانه زمستان» بود که يه گروه انگليسي اجرا مي‌کردن. طراحي صحنه‌اش که خب خيلي باحال بود. اجراشون هم به نظر خوب بود!!!‌چون با اينکه من زياد از جمله‌هايي که مي‌گفتن رو نمي‌فهميدم، هم ماجرا دستگيرم شد، هم احساس‌ها رو منتقل مي‌کردن .
تازه ساعت ۱۱ که رسيدم خونه و شام خوردم، فکر کنم ساعت ۱۲-۱ بود که رفتم بخوابم يادم افتاد با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم کوه. فقط خوبيش اين بود که ۸ قرارمون بود. خلاصه امروز هم رفتيم کوه. آخر ورزشکاري رفتيم کوه! با تله کابين رفتيم و با تله کابين هم برگشتيم!!! البته اون‌جا رفتيم تو برفها و حسابي سرخورديم و برف تو سرو کله هم زديم.
تا حالا انقدر برف نديده بودم يه دست سفيد. دست نخورده صاف صاف. از اون بالا هم که نگاه مي‌کردي وسط دره ابرها محشر بود. دلت مي‌خواست مي‌پريدي وسطشون غلت مي‌زدي.

يعني اين جاناتانه؟ شايد


يعني اين جاناتانه؟
شايد پشيمون شده از پرواز کردن، از بلند پرواز کردن. روزهايي که
«شروع میکنه به پرواز و میره یه جای خلوت که همیشه تمرین میکرده، اوج میگیره، میره بالا، بالا و بالاتر و به هیچ چیز فکر نمیکنه.شروع میکنه به شیرجه زدن.بالهاشو جمع میکنه. سرعت میگیره. شتاب میگیره و اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکنه. اصلا فکر نمیکنه که اگه نتونه خودشو در موقع لازم جمع بکنه و با این سرعت به آب بخوره، هیچی ازش نمیمونه.» آره احتمالا خسته شده.

تقلب کار بديه يا نه؟

تقلب کار بديه يا نه؟
من که فکر مي‌کنم بده. اما خيلي‌ها براش يه عالم توجيه دارن. خلاصه اينکه تو دانشکده ما اکثرا تمريناشون رو از روي هم مي‌نويسن و تو امتحان هم تقلب مي‌کنن.
بعضي‌ها مي‌گن تقلب کردن دزديدن حق ديگران نيست چون به کسي ضرري نمي‌رسه. حالا يکي دو سه نمره بالاتر بگيره ضرري به کسي نمي‌رسه و نمره از کسي برنمي‌دارن به کس ديگه بدن. بعضي‌هاي ديگه مي‌گن قبول کار بديه ولي تو اين سيستم ايران که رشته‌اي که دلت مي‌خواد رو قبول نمي‌شي يا اگر هم قبول شدي نصف درسا نه به درد دنيا مي‌خورن نه به درد آخرت، تو فقط بايد اونا رو بگذروني وگرنه هم انرژي خودت رو گرفتي هم انرژي استاد رو هم پول دانشگاه رو رو هم پول مامان بابات رو!

امروز مثلا روز هواي پاک

امروز مثلا روز هواي پاک بود. چه قدر هم که هوا پاک بود. شانس منم تو اين هواي سرد مجبور شدم صد بار برم و بيام.
ديروز انگار يه جا آتيش گرفته بود. دو تا ماشين آتش نشاني از تو ايستگاهشون داشتن ميومدن بيرون که برن. نگاشون مي‌کردي يادت به اون ماشين آتش نشاني‌ها که تو يه کارتوني (اسمش يادم نمي‌ياد :( ) نشون مي‌داد که به جاي آژير زنگ داشت بهش آتش نشان‌ها آويزون مي‌شدن و دنگ دنگ زنگه رو با دست مي‌زدن ميفتاد. انگار ماشينه مال عهد بوق بود. سرعتش که ۱۰ کيلومتر در ساعت بود. و يک دودي مي‌کرد که انگار لوکوموتيو زغاليه!