Monthly Archives: March 2003

بعضي وقتا يه چيزي که

بعضي وقتا يه چيزي که صد بار هزار باز شنيديش يهو تو اون همون جايي تو همون حالي که بايد، دوباره مي‌شنويش. بعد فکر مي کني به جاناتان. فکر مي‌کني به اون راهي که بقيه نرفته بودن. به اون راهي که سر يه چوب زرد جدا مي‌شد و به هزار تا راه ديگه مي‌رسيد. فکر مي‌کني به اون آتيشي که خاموش شده بود، به گروه کري که ديگه نمي‌خوند. فکر مي کني به نقش ناخوانده مقصود. فکر مي‌کني به دنيايي که بايد رفت روي ميز و ديدش. به صفحه‌هايي که بايد پاره کرد. به دمي که بايد غنيمت شمرد.

با يکي از همسايه‌هاي قديممون

با يکي از همسايه‌هاي قديممون هنوز رفت و آمد داريم. اين آقاهه باغ پسته داره. ولي انقدر به کارش علاقه داره . انقدر به همه جوانب کارش توجه مي‌کنه که هميشه من فکر مي‌کنم اگه همه مردم ايران (از جمله خودم!) به کارشون اين طوري نگاه مي‌کردن ايران به کجا مي‌رسيد. کلي مي‌ره دانشگاه از استادا، از کتاب‌ها، از مقاله‌‌ها استفاده مي‌کنه. کلي دنبال آخرين تکنولوژی‌هاي مربوط به کارش مي‌کرده مثلا الان خودش رفته و وسايل پاک کردن و بسته‌بندي اورده. حتي راجع به جنبه اقتصاديش هم خيلي فکر مي‌کنه. کلي اين و اون رو مي‌بره باغش، براي پسته تبليغ مي‌کنه. مي‌گفت تو ايران فرهنگ پسته خوردن نيست در حالي که خيلي مقويه. چقدر آهن داره. چقدر کلسيم و فسفر دارهو تازه روغنش هم مثلا نسبت به گردو کمتره. مي‌گفت بايد فرهنگ سازي بشه که مردم صبحونه مي‌تونن به جاي گردو پسته بخورن. خيلي برام جالب بود. اين جور آدم‌ها کلي انگيزه ايجاد مي‌کنن.

هودر از احساسي که به

هودر از احساسي که به طور ناخودآگاه از جنگ تو ما مونده نوشته. منم دقيقا همين حس رو داشتم. مي‌ترسيدم يه جورايي. شايد ما بهتر از هر کس ديگه‌اي تو دنيا مي‌فهميم جنگ يعني چي؟ ولي پس چرا يادمون رفته؟ چه جوري مي‌تونيم بگيم کاش سراغ ما هم بياد؟