ديروز عاشورا بود. بچه که

ديروز عاشورا بود. بچه که بودم بابام ما رو بر مي‌داشت و مي‌رفتيم دسته‌هاي عزاداري رو نگاه مي‌کرديم. يه عالم هم شربت آبليمو مي‌خورديم. امسال با يکي از دوستاي مامانم رفتيم. يکي از دوستامون هم دعوت کرده بود خونه‌شون عصر عاشورا. نسبتا مراسم جالبي بود. همه چيز يه جور متفاوت بود. اول قران خوندند بعد کلي شعر خوندند يه سري شعرهايي که خودشون گفته بودند و شعر «سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت» از حافظ. حتي حديث کسا رو هم که خوندند ترجمه‌اش رو يه نفر به شعر کرده بود که خوند. بعد هم يه ربع به اذون مغرب همه با هم زيارت عاشورا رو خوندند. بعد از نماز هم آش دادند. يه آشي که فکر کنم مخصوص شيراز باشه؛ آش کارده و بعد هم دوغ! جالب بود. همه چيز يه جور متفاوت.