خب بعد از مدت هاي

خب بعد از مدت هاي مديد مي‌خوام بنويسم. البته واقعا شک دارم که حالا حالا چيز هست بنويسم يا نه.
خب از کي شروع کنم؟ از يکشنبه پيش که به مقصد استانبول حرکت کردم. دوستام اومده بودند فرودگاه و باز دوباره اين گريه نکردنم بد بود. عصبي شده بودم و چرت و پرت مي‌گفتم و خب کلي هم اضطراب داشتم. خوشبختانه البته وزن بارام کمتر از حد مجاز بود. سه‌شنبه وقت داشتم براي سفارت براي گرفتن ويزا. وقتي که وقت مي‌گرفتم خانمه گفت که officer باهات مصاحبه مي‌کنه و تصميم مي‌گيره که بين ۲ تا ۷ روز ديگه ويزات رو تحويل بدن. و بدبختي من براي جمعه بليط داشتم، يعني سه روز بعد. يک ساعت زودتر رسيدم و وقتي رفتم که چک کنم که وقتم سر جاش هست يا نه، نگهبانه گفت بيا برو تو. رفتم و اتفاقا خيلي زود صدام کردن که مدارکم رو تحويل بدم. و بعد منتظر شدم تا دوباره صدام کنند. اونجا که نشسته بودم يه دختر ترک با روسري و مانتو نسته بود پيشم و شروع کرد به حرف زدن. کلي حرف زديم. شوهرش تو امريکا تجارت مي‌کرد و خيلي مي‌رفت و ميومد خودش هم چند تا خواهر و بردارش اونجا بودند و براي اولين بار مي‌خواست بره اونا رو ببينه و کلي اضطراب داشت که بهش ويزا مي‌دن يا نه. تو دلم فکر مي‌کردم اگه جاي ما بود چه کار مي‌کرد. گفت چرا اومدي اينجا ويزا بگيري گفتم چون تو کشورمون سفارت نداريم. کلي خنديد که چه جالب مردم ايران سفارت امريکا ندارند ولي خيلي خوب انگليسي بلدند. راجع به اسلام هم حرف زديم. مي‌گفت امريکا در واقع بهترين رفتار يک کشور مسلمون رو داره، هر کسي مي‌تونه اون جوري باشه که خودش مي خواد نه مثل کشور تو که به زور بايد حجاب داشته باشي نه مثل کشور من که اگه روسري بذارم ديگه نمي‌تونم درس بخونم.