Monthly Archives: September 2003

نه اين طوري نمي‌شه. اگه

نه اين طوري نمي‌شه. اگه من بخوام همه ماجراها رو از اول بنويسم اونم با اين سرعت مساوي صفر هيچ وقت به زمان حال نمي‌رسم. در واقع البته دليل اصلي که مي‌خواستم از اول ماجرا بنويسم، تعريف اتفاق‌هاي توي سفارت و توي راه (بازرسي‌ها و …) بود که خب حالا فعلا بي‌خيالش مي‌شم. شايد يه موقعي تعريف کردم. خب امروز ۹امين روزيه که من اينجام. جالبه که به نظرم خيلي کم مياد يعني باورم نمي‌شه که کمتر از ۱۰ روز گذشته باشه.
بديش اينه که من تو موقعيتي اومدم که عليرضا حسابي درس داره و من نمي‌تونم ازش انتظار داشته باشم که منو بگردونه. بنابراين بايد خودم بگردم و چيزهايي رو پيدا کنم که باهاش سرگرم شم. البته هنوز اون چيزا رو پيدا نکردم :(
و اما weekend خود را چگونه گذراندم. شنبه صبح با بچه‌ها قرار گذاشته بوديم که بريم East Rock Park. رفتيم و ديدم که پايينش راه ماشين رو رو بستن و توفيق اجباري شد که پياده بريم بالا. خيلي خيلي جاي قشنگيه. متاسفانه دوربينمون باتري نداره ولي اين عکس قبلا از همين جا گرفته شده.

به سبک حسين درخشان!:
فعلا جايي بلد نيستم عکسا رو بذارم.
بالاي تپه‌اش هم يه برچ بادبوده. اين جا هم يه توضيحاتي راجع بهش هست.
و بعد از اون خونه بودم تا ديشب. اصلا درس نخوندم. تلويزيون نگاه کردم و کتاب خوندم.
«سه کتاب» مال «زويا پيرزاد».

خب بعد از مدت هاي

خب بعد از مدت هاي مديد مي‌خوام بنويسم. البته واقعا شک دارم که حالا حالا چيز هست بنويسم يا نه.
خب از کي شروع کنم؟ از يکشنبه پيش که به مقصد استانبول حرکت کردم. دوستام اومده بودند فرودگاه و باز دوباره اين گريه نکردنم بد بود. عصبي شده بودم و چرت و پرت مي‌گفتم و خب کلي هم اضطراب داشتم. خوشبختانه البته وزن بارام کمتر از حد مجاز بود. سه‌شنبه وقت داشتم براي سفارت براي گرفتن ويزا. وقتي که وقت مي‌گرفتم خانمه گفت که officer باهات مصاحبه مي‌کنه و تصميم مي‌گيره که بين ۲ تا ۷ روز ديگه ويزات رو تحويل بدن. و بدبختي من براي جمعه بليط داشتم، يعني سه روز بعد. يک ساعت زودتر رسيدم و وقتي رفتم که چک کنم که وقتم سر جاش هست يا نه، نگهبانه گفت بيا برو تو. رفتم و اتفاقا خيلي زود صدام کردن که مدارکم رو تحويل بدم. و بعد منتظر شدم تا دوباره صدام کنند. اونجا که نشسته بودم يه دختر ترک با روسري و مانتو نسته بود پيشم و شروع کرد به حرف زدن. کلي حرف زديم. شوهرش تو امريکا تجارت مي‌کرد و خيلي مي‌رفت و ميومد خودش هم چند تا خواهر و بردارش اونجا بودند و براي اولين بار مي‌خواست بره اونا رو ببينه و کلي اضطراب داشت که بهش ويزا مي‌دن يا نه. تو دلم فکر مي‌کردم اگه جاي ما بود چه کار مي‌کرد. گفت چرا اومدي اينجا ويزا بگيري گفتم چون تو کشورمون سفارت نداريم. کلي خنديد که چه جالب مردم ايران سفارت امريکا ندارند ولي خيلي خوب انگليسي بلدند. راجع به اسلام هم حرف زديم. مي‌گفت امريکا در واقع بهترين رفتار يک کشور مسلمون رو داره، هر کسي مي‌تونه اون جوري باشه که خودش مي خواد نه مثل کشور تو که به زور بايد حجاب داشته باشي نه مثل کشور من که اگه روسري بذارم ديگه نمي‌تونم درس بخونم.