يه عالم وقته ننوشتهام. اين يک هفته واقعا زود گذشت!
تو هفته گذشته براي Special Registration رفتم. (در واقع همون انگشت نگاري خودمون!!) اونجا تا وقتي که شمارهام رو اون مسووله تو database شون پيدا کنه هي باهام حرف زد. پرسيد خودت چيکار ميکني، شوهرت چيکار ميکنه. بعد حرف اينترنت شد. گفت ايران چه جوريه دسترسي به اينترنت براي دانشآموزا. گفتم بد نيست خيلي داره زياد ميشه. گفت اينجا زياد خوب نيست. پسر من که ميخواسته بره مدرسه انتظار داشته که زياد با اينترنت و کامپيوتر کار کنن ولي خيلي خوب نبوده!!!
ديگه چيز جالبي که تو اين هفته ديدم، خبر اين بود که يک ميمون با فکرش يک دست مکانيکي رو تکون داده. اينجا اصلش هست.
Monthly Archives: October 2003
اين هفته هم دو تا
اين هفته هم دو تا فيلم ديديم. يکي Jules and Jim که يه فيلم فرانسوي بود.
Jules و Jim دو تا دوست بودند يکي آلماني يکي فرانسوي که يه بار يه مجسمه ميبينند که خيلي خنده اون مجسمه ميگيرتشون و بعد با يه دختري آشنا ميشند که اون هم همون خنده رو داشته و عاشقش ميشن ….
من يه جورايي اصلا نفهميدم فيلم رو. اصلا نميفهميدم چي ميخواد بگه.
يه فيلم ديگه I Vitelloni بود.
اونم زندگي چند تا پسره بود که خيلي شنگول بودند و از طرفي هم هرکدوم يه مشکلاتي تو زندگيشون داشتند. البته بيشتر فيلم درباره يکي از اين پسرها و رابطهاش با خواهر يکي ديگهشون بود که با هم ازدواج کرده بودند. اين يکي ميشه گفت فيلم آسوني بود.
جمعه شنيديم که شيرين عبادي نوبل گرفته. واقعا از تبريک نگفتن آقاي خاتمي و حالا هم اين حرفاش خيلي تعجب کردم. تا حالا هم تو دانشکده هيچ کس به روي ما نيورده!!!
تو کلاس Artifitial Intelligence اون روز داشت راجع به اين که ترجيحهاي آدمها در تصميمگيريهاشون اثر داره. مثلا اين که هر کسي براي اين که يه اتفاقي بيفته، حاضره چهقدر پول بده، بستگي زيادي با اين که چهقدر پول براش مهمه و چهقدر اون اتفاق براش مهمه داره. بعد گفت مثلا حاضريد براي اينکه من شما رو از يه خطر يک در ميليون نجات بدم چهقدر به من پول بدين. من که با خودم فکر کردم هيچي يا فوقش چند سنت! ولي گفت که يه کسي يه تحقيق آماري رو تعداد زيادي آمريکايي کرده سال ۱۹۸۰ ميانگين ۲۰ دلار و سال ۲۰۰۳ ميانگين ۴۷.۵۸ دلار بوده. مسخره نيست که چهقدر اينا ترسوان؟
خب يه چيزايي از دانشکده
خب يه چيزايي از دانشکده بگم. طبق سنت خيلي دانشگاههاي ديگه، اين جا هم tea time داره. هر روز ساعت ۴ توي lounge دانشکده، چايي و قهوه و شيريني ميذارن و همه ميان ميخورن و همون جا هم گروه گروه حرف ميزنن، که خب خيلي وقتا علميه.
کلا يه چيزي که اينجا به نظرم خيلي فرق مي کنه با دانشکده ما تو ايران اينه که تو ايران،انگار دانشکده مال ليسانسهاست. فعالترين و پر حضورترين آدم ها ليسانسن و در واقع اصلا فوق ليسانسها و دکتراها رو نميشه ديد. بر عکس اينجا. که ليسانسها ميرن سر کلاسا و ميرن دنبال کارهاي خودشون. ممکنه که با هم باشن يا فعاليتهايي بکنن ولي هيچجايي تو دانشکده جمع نميشن. بعضي وقتا فکر ميکردم چرا مثلا ما يه همچين برنامههايي که ميذاريم چرا استادا نميآن. به نظر مياد يکي از دلايلش همينه. خب حرف زدن با يه دانشجوي دکترا براي استاده هم يه قايده اي داره پس حاضزه به جاي اين که قهوهاش رو بر داره بره تو اتاقش بخوره، بياد نيم ساعت و با بقيه بخوره.
امروز عيد Yom Kippur بود.
امروز عيد Yom Kippur بود. بعضي از دانشگاهها تعطيل بودند. ولي اينجا تعطيل نبود. من هر چي گشتم چيزي از اين که مناسب اين روز چي بوده پيدا نکردم. ولي ظاهرا اين روز بزرگترين عيد يهوديهاست. و در واقع روزيه که همه گناهاشون ميتونه بخشيده بشه. و خب روزه ميگيرن و نبايد کار کنن. ولي با اين که اينجا خيليها يهودين ولي دانشگاه نعطيل نبود :( البته استاد عليرضا اينا کلاس رو تعطيل کرده بود ولي خودش اومده بود دانشگاه.
يه چيزي که اينجا خيلي اعصاب خودکنه صداي ماشينهاي آتش نشانيه. کاش فقط آژير ميزدن. يه بوقي ميزنن که زده رو دست بوق کاميونهاي ايران. و نميدونم آخا تو اين شهر به اين کوچيکي مگه چقدر آتش سوزي ميشه که روزي حداقل سه بار صداي اين ماشينها مياد. البته ظاهرا ميگن که چون تعداد آمبولانسهاي شهر کمه، هر کسي به اورژانس هم زنگ بزنه، اول ماشين آتش نشاني ميره و اقدامات اوليه رو انجام ميده بعد آمبولانس مياد. ولي باز هم ببه نظر من خيلي عجيب مياد.
ما جمعه رفتيم فيلم ديديم.
اسم فيلم بود مثلا نهنگ سوار!! (Whale Rider)
قصه يه دختره بود در يکي از قبايل نيوزلند، که موقع به دنيا اومدن خودش و برادر دوقلوش مردن. پدربزرگش رييس قبيله بود و قرار بود که بعد از اون نوه پسريش رييس باشه ولي وقتي پسره مرد، ديگه کسي نبود. ولي اين دختره ميخواست که تواناييهاي خودش رو به پدربزرگش و بقيه اثبات کنه.
به نظرم فيلم خيلي تاثير گذاري بود و خيلي جاها اشک آدم رو در مياورد. مفاهيم جالبي از ايمان و اينها هم ميشد ازش فهميد. البته اون لهجه نيوزلندي خيلي بود بود و خيلي جاها من نميفهميدم چي ميگن.
ديروز يکي از شاگرداي عليرضا
ديروز يکي از شاگرداي عليرضا که فکر کنم کرهاي باشه، ازش پرسيد که کجاييه و وقتي گفت ايران. پرسيد اشکالي نداره اگه بپرسم گرفتن ويزا خيلي طول کشيد؟ و عليرضا جواب داد که خب آره معمولا طول ميکشه. بعد پرسيد من ديروز تو يک مقالهاي از نيويورک تايمز خوندم که تو عراق بچهها اولين چيزي از رياضي رو که ياد ميگيرن اينه که (دقيق يادم نيست) ۴+۹=؟ چون صدام ۴ اکتبر به دنيا اومده. يا اولين مسالهاي که حل ميکنن اينه که اگه چند نفر برن جنگ و فلان تعدادشون برگردن چند نفر مردن؟
البته احتمالا حدس ميزنين که چي شده بوده؟ Iran و Iraq رو با هم اشتباه کرده بود.