Monthly Archives: September 2007

بازی

خب می‌خوام این دفعه بچه خوبی باشم و حالا که به بازی دعوت شده‌ام، شرکت کنم درش.
بهترین پست وب‌لاگم: کلا وقتایی که در جریان یه واقعه ای ازش می نویسم خوشم میاد از نتیجه اش مثلا سفرنامه سان فرانسیسکو که مقدار زیادیش رو در طول سفر نوشتم (۱ و ۲ و ۳)
این یکی پستم هم همین‌جوری خاطره‌انگیزه.
معرفی: معرفی‌ام که اون بالا هست.
فصل و ماه و روز مورد علاقه: بهار و خرداد و چهاردهم (خیلی از خود راضیم!) ولی انصافا کلی خاطره خوب دارم از تولدهام. بهار هم که اولش که عیده و خیلی خوش می‌گذره (می‌گذشت‌:( ) تازه کلی هم میوه خوشمزه داره (داشت‌:(‌)
رنگ: مدت‌هاست که به طور مطلقی آبی ولی تازگی دارم به سمت بنفش تمایل پیدا می‌کنم.
موسیقی: نوع خاصی محبوبم نیست در حال حاضر. ولی از اون آهنگ «ای عاشقان، ای عاشقان» سراج خیلی خوشم میاد. کلا چیزای این تیپی.
بدترین ضدحال: نمی‌تونم بگم ولی خیلی‌ها می‌دونن. مهم اینه که آخرش جوری شد که می‌خواستم!
بزرگترین قولی که داده‌ام: قول به زبون اورده‌ای نیست ولی ازدواج کردن قول خیلی بزرگیه برام.
ناشیانه‌ترین کار: اممم. معنی ناشیانه نمی‌دونم دقیقا اینجا چیه. ولی بزرگترین اشتباهم همه تنبلی‌هام.
بدترین خاطره: طول می‌کشه تا تعریف کنم که. ولی واقعیتش، خیلی چیزا تو موقعیت خودشون خیلی بد بودند. هر نه‌ که شنیدم، هر نمره بدی که گرفتم! آهان این یکی واقعا شاید همیشه تو ذهنم بمونه، همه مردهای خل و عوضی‌ای که تو ایران بودند (می‌دونین منظورم چیه)
بهترین خاطره: خیلی سخته انتخاب، ولی نمی‌دونم الان چرا یاد اون شبی افتادم که ندا اومده بود خونه ما، ۹-۱۰ شب هوس پیتزا کردیم و چه جوری اون موقع بچه‌ها رو خبر کردیم و با چه فلاکتی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیتزا خوردیم.
کسی که بخوام ملاقاتش کنم: یکی از معلم‌هام که ۱۰-۱۱ ساله ندیدمش.
واسه کی دعا می‌کنم: واسه بابا و مامانم که سالم و خوشحال باشن.
به کی نفرین می‌کنم: یادم نمی‌آد کسی رو نفرین کرده باشم.
وضعیت در ده سال آینده: خیلی برام مبهمه. اصلا معلوم نیست کجا باشیم.
حرف دل: می‌ترسم، مضطربم
و با آنکه می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
منم ندا و اعظم و روجا و اون یکی ندا و پژواک و امیرعباس و امیر رو دعوت می‌کنم.

احمدی‌نژاد

هیچ جایی پیدا نکردم که سخنرانی احمدی‌نژاد تو دانشگاه کلمبیا رو نشون بده مستقیم. این وب‌لاگه ولی مرتب update می‌کنه.
پ.ن. اینم ویدیوش –> اینم لینک ویدیوی ضبط شده (مرسی از اعظم)
پ.ن.۲.ویدیو فقط برای پخش مستقیم بود. اگه ویدیو ضبط شده‌اش رو پیدا کردم می‌ذارم.
پ.ن.۳. خب باز دوباره احمدی‌نژاد اون چیزی که به دهنش اومد رو پروند و حالا مطمئنا تا یه عالم وقت از همه سخنرانی‌اش همین یاد همه می‌مونه. والبته این نشون می‌ده که علاوه بر اینکه بیسواده، سیاست هم نداره. وقتی گفت که ما تو ایران همجنس‌گرا نداریم، ملت ترکیدن از خنده و بعد هم «هو»ش کردن.
تازه دیدم الان خیلی جاها این حرفش که گفته باید تحقیق کنیم که ۱۱ سپتامبر رو چه کسایی به وجود دارن رو به این تعبیر کردن که قبول نداره که کار القاعده بوده.
در مورد انرژی هسته‌ای بد نگفت به نظرم. گرچه هیچ‌کس ندیدم به پای جواد ظریف برسه تو دفاع کردن از ایران تو این مورد.
خیلی انتقادها و سوال‌ها هست که شاید منم همون جواب‌ها رو بدم، مثلا اینکه بابا تو ایران زن‌ها استاد دانشگاهن، وزیرن، وکیلند. ولی شنیدنش از دهن اون وقتی می‌دونی که اگه دستش می‌رسید می‌گفت شان زن‌ها از این بالاتره و همه بشینند خونه مردا بهشون خدمت کنند خیلی حرص درآر بود.
منم مثل معصومه فکر می‌کنم این کارش که می‌خواست بره محل برج‌های دوقلو کار خوبی بود. این کارهای سانتی‌مانتال معمولا خیلی بیشتر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم اثر داره.
خب خیلی نظر دادم. یه کلاس رو نرفتم که بشینم سخنرانیش رو گوش کنم، حداقل وب‌لاگ باید می‌نوشتم راجع بهش.

من هنوز زنده‌ام!

دیشب ساعت ۶ صبح خوابیدم. ولی بالاخره همه تمرین‌ها رو تحویل دادم سر وقت. خیلی بد بود که مجبور بودم درست در دقیقه آخر هول هولکی پرینت بگیرم و برم تحویل بدم یا درست ۱۰ دقیقه مونده به تموم شدن مهلت، فایلم رو upload کنم. البته شانس من هر تمرینی درست وقتی که من تموم می‌کردم تمدید می‌شد ولی دیگه من باید می‌رفتم سراغ درس بعدی.
یک چیزی که این مدت بهش فکر کردم این بود که چرا می‌گن آدم سنش زیاد می‌شه قدرت یادگیری‌اش کم می‌شه. البته شاید منظور از زیاد خیلی زیاده! ولی من مخصوصا این روزا احساس می‌کنم که دوران لیسانسم خیلی بچه بودم برای یاد گرفتن خیلی چیزا. همین چند روز پیش داشتیم با یکی از هم‌کلاسی‌هام بحث می‌کردیم در مورد خواب‌آلو!! بودن سر کلاس. نه اینکه بگم حالا من الان صددرصد سر کلاس حواسم هست. ولی چیزی که الان استثنا شده دوران لیسانسم حالت هرروزم بود. خیلی کم سرکلاس گوش می‌کردم. همیشه به امید خوندن کتاب بودم. ولی الان با وجود اینکه درس انگلیسیه که خب قاعدتا توجه کردن بهش سخت‌تره خیلی بیشتر در جریان درس هستم. اون هم‌کلاسیم می‌گفت شاید به خاطر اینه که تو دوران لیسانس آدم ااونقدر آگاهانه انتخاب نکرده و براش حالت اجبار داره ولی الان این همه به خودش زحمت داده که بیاد اینجا و به همین خاطر قدرش رو می‌دونه.
خلاصه که فکر می‌کنم حتی اگه واقعا قدرت مغز آدم کم می‌شه ولی عوضش چیزهای بیشتری رو می‌بینه و خیلی بهتر می‌فهمه که چیزایی که داره یاد می‌گیره کجای دنیا قرار می‌گیرن.
یه بحثی که من قبلا هم با علیرضا کرده‌ام راجع به این کلمه دانشجو و دانش‌آموزه. من نمی‌دونم که کی اون‌موقع این کلمه‌ها رو انتخاب کرده بوده و آیا ترجمه چیزی بودن یا نه. علیرضا اعتقاد داره که این خیلی انتخاب خوبی بوده و ما تا دبیرستان چیزی که رو که بهمون می‌دن باید یاد بگیریم و بعد تو دانشگاه باید خودمون بریم دنبالش. ولی من موافق نیستم و فکر می‌کنم تو دوران لیسانس هنوز ما باید همون دانش‌آموز باشیم چون هنوز ابزار کافی برای اینکه خودمون بریم دنبال دانش رو نداریم.

هفته سوم

بدم نیست هفته‌ای یک‌بار بنویسم. البته دیگه نه اینکه هی بخوام بشمارم که خب هفته Nام هم تموم شد.
اتفاق مهم این هفته Career Fair بود. یه جور نمایشگاه از شرکت‌ها و موسسه‌های مختلف با هدف اینکه خودشون رو به دانشجوها معرفی کنند. دانشجوها هم بتونند با recruiterهای اونا، یعنی کسایی که دنبال جذب کردن نیروی جدید هستند صحبت کنند.
روز اول شرکت‌های به قول خودشون با مخاطب عام بودند. تعداد زیادی‌شون بانک و موسسه‌های مالی بودند. اما روز دوم مخصوص مهندسی بود. البته روز دوم هم خیلی بانک و موسسه مالی اومده بودند ولی خب این‌بار برای شغل‌های مربوط به مهندسی‌شون.
تو این دو روزه ملت دانشگاه مخصوصا دانشجوهای سال آخر با لباس‌های رسمی اومده بودند دانشگاه و خیلی قیافه‌ها خنده‌دار بود. کسایی که دیروز با شلوار کوتاه و تی‌شرت دیده بودیشون امروز با کت و شلوار و کراوات اومده بودند. من یکی که واقعا دلیلش رو نفهمیدم. می‌رفتی با آدم‌ها صحبت می‌کردی و رزومه هم می‌دادی ولی با اون همه جمعیت چیزی از تو یاد طرف نمی‌موند که حالا کت‌شلوار پوشیدی یا پیژامه. شرکت‌های نرم‌افزاری که خود آدم‌های شرکت هم با تی‌شرت اومده بودند.
کلی هم خرت و پرت اورده بود هرشرکتی و می‌دادن به ملت. خودکار و کاغذ یادداشت عادی‌اش بود. شرکت‌های وسایل آرایشی و بهداشتی صابون و کرم و اینا می‌دادن. Nestle هم شکلات داشت. یکی از این موسسه‌های کارت‌های اعتباری از این لیوان‌های فلزی که درشون بسته می‌شه برای چایی و قهوه می‌داد که خیلی شیک بود (منم یکی گرفتم!). آمازون هم یه دست ورق که پشتش نوشته آمازون می‌داد.
برای من فقط همین آمازون جالب بود. ولی می‌دونم که اگه بخوام کار کنم نباید فقط به این جاها فکر کنم. آهان این نکته رو متذکر بشم که گوگل فقط روز اول اومده بود ولی نه برای مهندسی برای مشاوره و اینا ظاهرا. مثل اینکه برای قسمت کامپیوتری و اینا جدا جلسه می‌ذارن.
الان دیگه دارم از خواب می‌میرم و اتفاقات دیگه رو نمی‌تونم بنویسم. تمرین دوم رو هم همین یک ساعت پیش یعنی ۲۰ دقیقه به ۱۱ شب فرستادم رفت. این یکی بیچاره‌ام کرد. و تازه هنوز کلی تمرین دیگه مونده. هفته دیگه چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه مهلت تحویل سه تا تمرینه. فکر کنم امشب آخرین شبی باشه که بخوابم. اگه هفته دیگه زنده بودم می‌نویسم.

هفته دوم

خب هفته دوم هم تموم شد. دیروز اولین تمرین رو هم تحویل دادم. همه با هم شروع کردند به تمرین دادن. این یکی مهلتش یک هفته بود به همین خاطر زودتر از همه افتاد. حالا هفته دیگه موج اصلی می‌رسه! کلا یه مشکلم اینه که خیلی یواش کار انجام می‌دم. واسه همین تمرینم هم خیلی وقت گذاشتم. ملت تازه روز قبلش شروع کرده بودند. البته تا صبح بیدار مونده بودند. ولی من باید یواش یواش کار انجام بدم! خدا رحم کنه وسط‌‌های ترم که همه‌چی با هم می‌شه.
حالا یک اتفاق بامزه که تو این هفته افتاد. سر یکی از کلاسام نشسته بودم. دیدم یکی خیلی قیافه‌اش شبیه یکی از بچه‌های مدرسه‌مونه. هی با خودم می‌گم یعنی ممکنه خودش باشه؟ از یه طرف می‌دونستم که آمریکاست. از همون بعد دبیرستان اومده بود. حدس هم می‌زدم که تو مایه‌های کامپیوتر و اینا خونده باشه. ولی هی می‌گفتم اگه همین دانشگاه بود که من می فهمیدم تا حالا.
کلاس هم خیلی گرم بود. همه خواب‌آلو شده بودند. بغل دستی‌ام لپ‌تاپش رو در اورد که شاید حوصله‌اش کمتر سر بره!‌ ازش یه دقیقه گرفتم لپ‌تاپ رو که چک کنم ببینم واقعا نکنه اینجا باشه و من نفهمیدم تا حالا. ولی هرچی گشتم پیدا نکردم چیزی.
کلاس که تموم شد من رفتم طرف دستشویی! اتفاقا اونم اومد. حالا هی من با خودم دارم کلنجار می‌رم که بپرسم یا نه. بالاخره وقتی داشتیم دست می‌شستیم دل به دریا زدم و گفتم خیلی قیافه‌تون آشناست. گفت قیافه تو هم برای من همین‌طور. گفتم کجایی هستی؟ گفت ایران. دیگه مطمئن شدم. کانال رو عوض کردم به فارسی و گفتم فلانی هستی دیگه. گفت آره. گفتم منم فلانیم. مدرسه فلان. معلوم شد که فقط همین یه سال اومده اینجا visit. خلاصه خیلی اتفاق بامزه‌ای بود که کسی رو که حدود ۱۲ سال ندیدم این‌طوری ببینم. واقعا دنیا کوچیکه.