دیروز خیلی سرم شلوغ بود. یه تیتر خوندم که کافه کتابها رو بستن. رفتم متنش رو خوندم و فقط دلم میخواست همونجا زار زار گریه کنم. بعضی وقتا از بعضی چیزا که میخونم عصبانی میشم ولی این بار گریهام گرفت. اولا برای اینکه با اینکه شاید خیلی کتابخون نباشم با خیلی از استانداردها، همیشه یکی از بزرگترین قسمتهای شخصیتم بوده. چیزی که باهاش خودم رو تعریف میکنم و دوست پیدا میکنم. اینکه بتونم برم خیابون انقلاب نصف انگیزهام بود برای اینکه برای دانشگاه پاشم برم تهران.
دلیل دوم اینکه یه لحظه یه احساس تنفر پیدا کردم از تعلقی که به جایی دارم که یه همچین چیزی رو از مردم دریغ میکنه، چیز به این سادگی. و بعد از خودم ناراحت شدم. از اینکه ارتباطم با ایران شده همین خبرها. یعنی این مهم نیست؟ یعنی اگه ایران بودم میگفتم مهم نیست اینو بستن یه جای دیگه میریم؟
خیلی جالبه رویا! من چند روز پیش داشتم با خودم فکر می کردم چرا هر دفعه میرم اخبار رو تو اینترنت میخونم تا شب حالم خرابه ولی اگه زندگی روزمره ام رو تو جامعه اینجا ادامه بدم اونقدر احساس بدبختی نمیکنم. به خودم گفتم بیچاره بچه هایی که ایران نیستن و فقط از طریق این اخبار لعنتی از اینجا خبر دارن…
خیلی بده این قضیه اما منم در دلشوره و افسردگی مداومم از دست این خبرهای مزخرفی که از مملکت گل و بلبل می خونم.
همیشه هم برام سوال بود که چرا کسایی که خارج از ایران زندگی می کنن این همه نسبت به ایران دید منفی دارن و از خراب بودن اوضاع حرف می زنن.
مساله اینه که بسته شدن کافه-کتاب اتفاق خیلی خیلی مهمیه اما وقتی دونه دونه این اتفاق ها برات می افته بی تفاوت می شی بهشون… ولی وقتی از بیرون نگاه می کنی و مقایسه می کنی شرایطو با یه مملکتی که سانسور فرهنگی نداره، هر قدم رو به عقب همچنان همون مقدار دردآوره.
وبگردی برای من بسیار بسیار ناراحت کننده شده تازگی ها…
نه راستش، اگه ایران بودی هم نمی گفتی اینجا رو بستن می ریم یه جای دیگه. کارشون کثیف و بی شرمانه و دیوانه کننده است. می دونی اون سالای آخری که شما ایران بودی وضع ایران اینقدر خراب نبود. آدم با آرامش بیشتری زندگی می کرد. الان آدم دلش می خواد سر به کوه و بیابون بذاره این خبرها رو نشنوه!
اووووووه خواهر جان نیستی بقیه چیزارو ببینی . بدونی ما کجا داریم زندگی می کنیم.راستی سلاااااام رویای عزیز