Monthly Archives: March 2008

غر

آقا می‌شه ما اینجا غر بزنیم؟ الا حسابی غر زدنم میادها. درسای این ترمم هیج‌کدوم هیجان‌انگیز نیستند و از همه بدتر اوضاع پروژه ‌است. قبل از اینکه بیام اینجا تو یه سری مقاله‌ها اسم یکی از استاد‌های اینجا رو خیلی شنیده بودم. یعنی البته مثل خنگ‌ها اصلا نمی‌دونستم اینجاست تا وقتی که اومدم.

ترم پیش باهاش یه درس گرفتم و A شدم. دیگه خوشحال خوشحال این ترم رفتم باهاش پروژه گرفتم. هی دوستام گفتن پروژه‌های مشخص‌تر و اینا بهتره. من هی دوست داشتم یه چیز باحال باشه و بعد تازه نمی‌خواستم خیلی تکنیکی باشه. وای ولی حالا اولا که تنهام تو این کاری که دارم می‌کنم. هیچ کسی نیست که ازش جاهایی که گیر می‌کنم رو بپرسم. تازه بدتر از هر توانایی تکنیکی باید با یه کد C سروکله بزنم.انقدر هم استاده خوش‌اخلاقه اصلا دلم نمی‌خواد فکر کنه (یعنی بفهمه) من انقدر شوتم.

حالا بشینم باز بزنم تو سر خودم شاید تا صبح فرجی شد.

ساعت زمین

از وب‌لاگ پژواک و نون.جیم. راجع به ساعت زمین دیده بودم. نمی‌دونم که وقتی آدم تک و تنها نشسته تو اتاقش و دوستاش هم هیچ‌کدوم تو همون time zone نیستند که یه احساس گروهی داشته باشه، بی‌معنی نیست چراغا رو خاموش کردن؟

ولی من چراغام رو خاموش کرده‌ام و لپ‌تاپ رو از برق کشیده‌ام و عوضش یاد روزهایی افتاده‌ام که برق می‌رفت و بعدش آزیر قرمز می‌زدن و می‌رفتیم همه تو زیرزمین با بچه‌های دیگه آپارتمان می‌خندیدم!

یا اون شبی که خونه خاله بودیم و بازم آژیر قرمزبود. بابا داشت برای پویا قصه می‌گفت که بخوابه بعد خودش خوابش گرفت و اعتراض پویا بلند شد که خروسه چه‌جوری رفت تو لوله بخاری!

یا بعدها که دیگه انقدر برق رفتن عادی شده بود و ما دیگه از این چراغای گازی داشتیم و به جز تلویزیون زندگی فرقی با معمولش نداشت. حتی بابا رادیوی با برق اضطراری رو در می‌اورد و رادیو گوش می‌کردیم و مشق می‌نوشتیم.

یا وقتی تو خوابگاه برق می‌رفت. همه بچه‌های خوابگاه می‌ریختن بیرون و بزن و برقص و سر و صدا. دیگه بهانه بود برای درس نخوندن. مخصوصا شبای امتحان.

دیگه اگه غلط غولوط نوشتم ببخشید هوا تاریکه!

ادامه کافی‌شاپ و اعتقاد

می‌خواستم همون فردا پس‌فرداش بنویسم یه چیزایی در ادامه و مخصوصا در مورد کامنت‌ها ولی یه عالم کار که باید در طول تعطیلات می‌کردم و رو هم انبار شده بود نذاشت.

– در مورد این مغازه خاص همون‌طور که سارا گفته اینا خیلی عقاید عجیب غریبی دارن. مثلا همین در مورد سیاه‌ها که می‌گن سیاه‌ها اصلا برای خدمت خلق شده‌ان و خودشون لذت می‌برن از اینکه خدمت‌گزار باشند! یه نکته جالبشون اینه که اعتقاد دارن باید مال و منال دنیا رو ول کرد و همه با هم زندگی کنن. الان خودشون تو شهر ما که ظاهرا حدود سی نفر می‌شن همه با هم تو یه خونه زندگی می‌کنن و هر کسی یه کاری می‌کنه برای جمع.در مورد اینکه مسیحی هستند یا نه، آره حق با ساراست که مسیحیت رو به شکلی که گروه‌های دیگه اجرا می‌کنند قبول ندارند ولی خب مسیح رو قبول دارن واصلا دلیلی که میارن برای اینکه مثلا همه با هم زندگی کنند همینه که مسیح هم این‌طوری زندگی می‌کرد.

– تقریبا همه موافق بودین که آدم وقتی با اعتقاد خودش سازگار نیست بهتره نره. ولی خب پرستو و دنیای رنگارنگ هم گفته‌ان که خیلی کار سختیه. وقتی داشتم راجع به اینا می‌خوندم دیدم تو شهر ما فقط سی نفرن و کلا هم انگار تو کل دنیا ۲۵۰۰ نفر. کاری هم که به کار بقیه ندارن. ولی اگه آدم بخواد به این چیزا حساس باشه جاهایی هست که تاثیرهای خیلی خیلی بزرگ‌تری رو زندگی مردم دنیا دارن. مثلا شرکت‌های بزرگی مثل وال‌مارت که انقدر حرف هست پشتشون که چه‌جوری با حقوق کم و مزایای کم برای کارکن‌هاشون اداره می‌شن. یا اصلا هر فروشگاه زنجیره‌ای و بزرگی که چه‌طور دارن مغازه‌های محلی کوچیک شهرها رو نابود می‌کنن. ولی من احساس بدی دارم اگه به اون مغازه کوچیک برم ولی از وال‌مارت خرید می‌کنم و از تو استارباکس نشستن خوشم میاد.

کافی‌شاپ و اعتقاد

از بس این دو روز چپیده بودیم تو خونه گفتیم بریم یه ذره تو شهر بچرخیم. بعد از یه مقدار قدم زدن یادمون افتاد که دفعه پیش تو مرکز شهر یه کافی‌شاپی دیده بودیم که خیلی به نظر باحال می‌اومد و مردم هم نشسته بودن و کار می‌کردن. رفتیم ما هم وسایلمون رو برداشتیم که بریم اونجا رو امتحان کنیم ولی بسته بود. بعد رو درش یه کاغذ زده بود که ما شبت رو رعایت می‌کنیم (یعنی غروب جمعه و شنبه کار نمی‌کنن و آتیش روشن نمی‌کنن) و به همین خاطر مغازه بسته است ولی اگر می‌خواهید جمعه غروب‌ها بیایید خونه ما تا با هم خوش بگذرونیم. فکر کردیم چه جالب لابد اینا از این خانواده‌های باحالن که کافی‌شاپ دارن و یه عده مشتری ثابت دارن که جمعه هم می‌گن بیاین خونه‌مون.

طبق عادت علاقه به گوگل!، الان اومدم نگاه کنم ببینم چیا دیگران راجع بهش نوشتن که دیدم یه کسی که قبلا تو شهر ما زندگی می‌کرده تو وب‌لاگش نوشته که این کافی‌شاپه مال یه گروه مذهبیه به اسم دوازده قبیله که ظاهرا عقاید بحث‌برانگیزی هم دارن. مثلا با هم‌جنسگرایی مخالفن و یا اینکه می‌گن زن باید مطیع شوهرش باشه و مرد باید براش پول درآره و بهش فرمانروایی کنه. یه بار هم حداقل مامورهای دولت ریختن تو ساختمون‌هاشون برای بررسی اتهام‌های به کار کشیدن بچه‌ها. نکته جالب اینه که یهودی هم نیستند که شبت رو رعایت می‌کنن در واقع مسیحی خیلی پابند به اصول (خواستم مثلا از مرتجع که بار معنی بد داره استفاده نکنم!) هستند.

حالا اگه شما باشید می‌رید یه همچین کافی‌شاپی؟ از یه طرف آدم خیلی جاها می‌ره و اصلا نمی‌دونه عقیده طرف چیه. ممکنه خیلی هم صاحب مغازه آدم عوضی‌ای باشه. ولی خب اولا که الان من می‌دونم، ثانیا اینا اصلا از اول از راه همین رستوران و کافی‌شاپ برای گروهشون پول در‌می‌اوردن و از همون مساله جمعه بیایید خونه‌مون معلومه که کافی‌شاپ با عقیده‌شون ارتباطش مستقیم‌تر از این حرفاست. ولی حالا کلا شما به این موضوع که عقیده صاحب مغازه چیه تا چه حد توجه می‌کنید؟ چه مغازه‌های شخصی چه مغازه‌های زنجیره‌ای خیلی بزرگ که خیلی‌هاشون این حرفا هست دوروبرشون که مثلا از حق سقط جنین حمایت می‌کنند یا نمی‌کنند. یا از نیروی کار کم سن و سال یا با حقوق پایین تو کشورهای دیگه استفاده می‌کنند یا نمی‌کنند.

سال قدیم

سه ساعت مونده تا سال تحویل. اولش نمی‌خواستم اینجا سفره بگذارم. آخه اتاق فسقلی رو چه به این حرفا. هیچ‌کس هم نمی‌شناسیم بیاد اینجا خونه‌مون. ولی با دیدن عکس‌ها و هیجان‌‌های بقیه تو وب‌لاگ‌ها وسوسه شدم و به علیرضا گفتم وقتی میاد ظرف‌های هفت‌سین رو هم بیاره. خلاصه یه سفره بدون سبزه جور کردیم بالاخره.

DSC06236_small.JPG

سالی که گذشت سال خوبی بود. درس‌خوندن رو شروع کردم که با اینکه نمی‌دونم در آینده نتیجه‌‌اش چی بشه و ازش استفاده خواهم کرد یا نه. به یه ربون دیگه یعنی اینکه کاری که دوست داشته باشم پیدا خواهم کرد یا نه. ولی حتی اگه هم این‌طوری نشه، خیلی چیزا یاد گرفتم. با اینکه من همیشه خیلی تو خط کامپیوتر و اینا بوده‌ام ولی هیچ‌وقت واقعا رشته‌ام نبوده و تو این مدت کلی چیز یاد گرفتم هم از در‌س‌ها هم از هم‌کلاسی‌هام. دوست هم زیاد پیدا کردم. روزهای اول مطمئن بودم که نمی‌تونم با هیچ‌کس حرف بزنم و تنها خواهم بود. ولی الان با کلی‌ها سلام علیک دارم و با یه عده خوبی هم حسابی دوستیم.

وقتی به عکس‌ها و نوشته‌های این یه سال نگاه می‌کنم می‌بینم واقعا یه سال خیلی جا داره برای کلی اتفاق. امیدوارم برای همه شما و خودم! این سال پر باشه از اتفاق‌های خوب. برای ایران هم امیدوارم سال خوبی باشه بدون جنگ و زندگی خوب و خوشحال برای همه.