مژگان منو دعوت کرده برای بازی حساسیتهای کوچک.
– از صدای دهن آدمها موقع غذا خوردن خیلی اعصابم داغون میشه. بعضی وقتا اگه مجبور باشم جایی که یکی دیگه غذا میخوره باشم خودم هم شروع میکنم به خوردن که خوب نشنوم!
– از اینکه کسی با طعنه حرف بزنه خیلی زیاد بهم برمیخوره.
– از اینکه وقتی با کسی حرف میزنم خیلی بهم نزدیک شه خیلی معذب میشم و هی خودم رو میکشم عقب.
– از اینکه کسی وقتی موقعیتش عوض میشه همه نظرها و اعتقادها و احساسهایی که قبلا داشته رو یادش بره هم خوشم نمیآد.
دیگه چیزی یادم نمیآد. همین آخری هم خیلی تو مایه اعتقاده تا حساسیت. فکر کنم منم مثل مژگان مدت طولانی تو خوابگاه زندگی کردن حساسیتهام رو از بین برده.
منم روجا و دنیای رنگارنگ و لولو و نونجیم و یکدانه شن رو دعوت میکنم.
من اینجا یه نظر داده بودم که مرسی دعوتم کردی و به زودی که یک کم فکرم آزاد بشه می نویسم….
نمی دونم نظرم کجاست! :(
به هر حال مرسی دعوتم کردی و به محض اینکه فکرم از شلوغی دربیاد می نویسم :)
میدونی رویا جون منم از مورد ۴ خیلی بدم میاد اما خیلی وقتا هم فکر میکنم که واقعا جزيی از طبیعته ادم هاست….