خیلی وقته ننوشتهام. البته روزهایی هم نبوده که خیلی نوشتن ازش راحت باشه. روزهای اول که به بهت وغصه و گریه و بعدش گشتن دائم توی اینترنت و تلویزیون و اخبار و حرف مردم و سخنرانی دنبال یه ذره امید گذشت.
این روزها دلم میخواست از چیزای دیگه بنویسم. دلم میخواست از روزمره زندگی بنویسم. از غذایی که پختهام و از لباسی که خریدهام. از کتابایی که خوندهام و فیلمهایی که دیدهام. ولی انگار آدم خجالت میکشه از زندگی کردن. انگار خیانت کردهام. انگار فراموش کردهام. ولی دلم تنگ شده برای وبلاگم. میخوام بازم بنویسم هر از گاهی. از همین چیزای پیش پا افتاده و روزمره.
خودم هم باورم نمیشد بتونم دوباره بستنی بخورم.
اما حقیقتش اینه که همه مون دیر یا زود دوباره شروع کردیم به بستنی خوردن و خرید کردن و تئاتر رفتن…..
———————————
رویا: من هنوز بستنی نخوردهام و تئاتر هم نرفتهام ولی تا دلت بخواد خرید کردهام!!
بنویس حتما…
—————-
رویا: چشم :)
چه خوب :) خیلی کار خوبیه.
خدا کنه بقیه مون هم به زندگی عادی برگردیم. من خودم اگر امید و شورم را دوباره به دست بیارم خیلی خوشحال خواهم شد.