Monthly Archives: April 2010

کتاب برف

قول داده بودم که راجع به کتاب «برف» بنویسم. اول از همه بگم که من خودم دوست دارم کتاب‌هایی که معروف می‌شن رو بخونم. اول از همه اینکه به هر حال معیار خوبیه که تعداد زیادی این کتاب رو دوست داشتن یا جایزه برده. بعدش هم خب خوبه که آدم کتاب معروف رو بخونه که اگه یکی ازش بپرسه بدونه چی بگه!

به همین خاطر این کتاب رو هم نمی‌گم به کسی که نخون. ولی خودم خوشم نیومد ازش. بعضی وقتا احساس می‌کردم که خب این مدل و فرم نوشتن کتابه ولی بازم خوشم نیومد. اگه بخوام خلاصه کنم ایرادم رو به کتاب اینه که طوری اغراق و هجو رو داخل مسائل جدی کرده که از هیچ طرفش آدم لذت نمی‌بره.

کتاب داستان یک شاعر ترک به اسم «کا»ست (کا در ترکی یعنی برف) که بعد از یه مدت زندگی کردن در آلمان به عنوان پناهنده سیاسی برمی‌گرده به ترکیه. اون‌جا می‌ره یه یه شهر کوچیکی به اسم «کارس» که قرار بوده انتخابات شهری توش برگزار بشه و در ضمن تعداد زیادی از دخترهاش تازگی خودکشی کرده بودند. می‌ره اونجا که از این دو تا موضوع گزارش تهیه کنه و در ضمن یکی از دخترهای هم‌کلاسی دوران دانشگاهش که تازه از شوهرش جدا شده بوده رو ببینه و ته دلش این امید رو داره که بتونه با اون دختره ازدواج کنه.

وقتی که کا می‌فهمه که حداقل یکی از این دخترهایی که خودکشی کرده‌اند به خاطر داشتن روسری نتونسته بوده وارد دانشگاه بشه بحث دو تا جبهه اسلامی‌ها و سکولارها در ترکیه شروع می‌شه. کا آدم‌های مختلفی از دو طرف رو می‌بینه و باهاشون در مورد اسلام و اعتقاد به خدا و سیاست حرف می‌زنه. تو این قسمت بحث‌ها، من هیچ استدلال قوی‌ای ندیدم. آدم‌ها با شور و هیجان بحث‌ می‌کنند ولی هیچ‌ کدوم هم خودشون مطمئن نیستند به چی اعتقاد دارن و حتی دلیل شک کردنشون هم درست حسابی معلوم نیست.

***** یه مقدار از وسط‌های قصه ممکنه تو جمله‌های بعدی لو بره *****

این وسط یه سری اتفاق هم می‌افته که اون‌قدر عجیب و غریبن که من نمی‌‌دونستم چه احساسی بهشون داشته باشم. اینکه وسط تئاتر یه عده می‌رن بالا و به مردم شلیک می‌کنند و یه عده کشته می‌شن و کودتایی بر علیه اسلامی‌ها می‌شه. کا با یه شخصیت اسلامی رادیکال که متهمه که در ترور یه عده از سکولارها و ترغیب به خودکشی دخترا دست داشته دیدار می‌کنه. به دروغ ادعا می‌کنه که اگه بیانیه مشترکی از طرف اسلامی‌ها و بقیه گروه‌های سیاسی مخالف کودتا نوشته بشه روزنامه‌ای در آلمان اون رو چاپ می‌کنه و با این بهانه دروغ که معلوم نیست دلیلش چیه ملت رو دور هم جمع می‌کنه و باعث می‌شه عده‌ای دستگیر بشن.

*****

این وسط جاهایی هم هست که نسبتا خوب و عمیقن. جاهایی که احساس کا نسبت به دختری که عاشقش می‌شه (همون که از اول اومده بود ببینتش)، یا جاهایی که فضای برفی و تنهای شهر توصیف می‌شه. البته باز وقتی که فکر می‌کنم که «اورهان پاموک» برای نوشتن این صحنه‌های عاشقانه نوبل نگرفته بلکه همون اختلافات بین اسلامی‌ها و سکولارها در ترکیه بوده که از بقیه متمایزش کرده ولی بعد این داستان‌ها نه باعث می‌شه من چیزی از اوضاع واقعی ترکیه دستم بیاد و نه اینکه باوجود سال‌ها وسط این بحث‌ها بودن، یه جمله درست حسابی هم در این مورد تو کتاب نمی‌خونم باعث می‌شه بگم کتاب فقط شهرته و اصلا خوشم نیومد ازش.

البته هنوز شما رو تشویق می‌کنم بخونید کتاب رو و اگه خوشتون اومد تحلیلتون رو به من بگید. حاضرم نظرم رو عوض کنم!

لپ‌تاپ جدید

بالاخره لپ‌تاپ جدید خریدم. البته بعد از این همه مدت که منتظر بودم لپ‌تاپ‌های جدید Macbook Pro بیاد از شانس من مدل‌های ۱۵ اینج و ۱۷ اینچ cpuهای جدید دارند (Intel Core i5 و Intel Core i7) ولی برای ۱۳ اینج همون cpuهای قدیمی رو گذاشته‌اند.  البته قبلا بیشترین سرعتی که می‌تونستی بگیری ۲.۵۳GHz بود که الان شده ۲.۶۶. کارت گرافیکی‌ هم عوض شده و ظاهرا سرعتش ۳ برابر قبل شده. و مهم‌ترین چیز برای من باتریش بود که خیلی بهتر شده و ادعا اینه که با یک شارژ ۱۰ ساعت کار می‌کنه که خب البته  این عددها دست‌ بالا هستند همیشه. تجربه خودم این بوده که با مدل کاری که من می‌کنم که دائم در حال خوندنم و بنابراین نور صفحه همیشه در بیشترین حالته، باتریش ۶ ساعت راحت دووم میاره.

خلاصه همین باتری خوب باعث شد که بعد از مدت‌ها از نشستن تو کافی‌شاپ و کار کردن لذت ببرم.

البته هنوز خیلی مونده که عادت کنم به لپ‌تاپ جدید. یعنی امیدوارم پشیمون نشم از خریدنش! مثلا الان برای گذاشتن عکس بالا که روی کامپیوتر قبلی کار دو تا کلیک بود یه ۱۵ دقیقه‌ای وقت صرف کردم.

سه تا کتاب جدید

دیروز هوا خیلی خوب بود. بعد از یه سری کارهای پستی و اینا رفتم طرف کتابخونه عمومی شهر. یکی از جاهای خوب برای نشستن تو شهر ما جلوی کتاب‌خونه است. یه سری میز و صندلی و نیمکت داره و روزهای آفتابی حسابی شلوغ می‌شه. بالاخره کتاب Snow رو که برای مدت طولانی داشتم می‌‌خوندم اونجا تموم کردم. باید بیشتر فکر کنم تا فکرام رو جمع و جور کنم راجع بهش بنویسم.

از کتاب‌خونه هم ۳ تا کتاب گرفتم. یکی Birth: The Surprising History of How We are Born. نویسنده‌اش تو مقدمه‌ کتاب می‌گه که بعد از اینکه خودش یه زایمان خیلی سخت که آخرش هم به سزارین ختم می‌شه رو تجربه می‌کنه و از دیگران هم تجربه‌های مشابهی می‌شنوه به فکر می‌افته که چرا باید انقدر این مساله سخت و پیچیده باشه. به هرحال قرن‌هاست که زن‌ها زایمان کرده‌اند و بشر هم منقرض نشده. بنابراین رفته دنبال اینکه در طول تاریخ و در کشورهای مختلف ما چه طور به دنیا اومدیم.

از مقدمه‌اش به نظر چیز جالبی می‌اومد ولی حقیقتش وقتی اومدم خونه و راجع بهش توی نیویورک تایمز خوندم ترسیدم! ظاهرا بعضی‌ جاها خیلی صحنه‌های فجیع رو توصیف کرده و بنده هم حسابی ترسو هستم. حالا خودم که خوندمش می‌گم که چه جوری بود (البته قاعدتا صحنه‌های فجیعش رو رد می کنم).

یه کتاب دیگه که گرفتم Your Baby’s First Year بود. البته دنبال کتاب What to Expect the First Year بودم که معروف‌تره ظاهرا. ولی نبودش و فعلا رزروش کرده‌ام. البته این کتابه هم از طرف آکادمی دکترهای اطفال آمریکا چاپ شده و نباید خیلی بد باشه.

کتاب سوم هم یک کتاب داستان برای سریع خوندنه یا به عبارت دیگه همون chick-lit. اسمش هست Little Earthquakes.  اگه فیلم In Her Shoes رو دیده باشین این از همون نویسنده است. من تو کتاب‌های این مدلی از این نویسنده‌هه خوشم میاد و این یکی کتاب هم از چهار شخصیت داستان سه تاش حامله هستند.

نیمه راه

تقریبا نصف راه رو اومدیم. یعنی هفته بیستم رو هم رد کردیم. تو هفته بیستم اصلی‌ترین سونوگرافی رو انجام می‌دن. هدف اصلی البته اندازه‌ گرفتن قسمت‌های مختلف بدن بچه و چک کردن اوضاع کلی اعضای بدنشه. قبلا ما دوبار سونوگرافی کرده بودیم که خب فقط اندازه کلی رو دیده بودیم و انقدر تصویر سیاه و سفید مبهم بود که باورم نمی‌شد به این دقیقی توش بشه چیزی دید. ولی این سونوگرافی حسابی طولانی بود (یک ساعت) و تو همون تصویرهای سیاه و سفید اندازه دور سر، طول قد، اندازه‌های دست و پا، و حتی چهار حفره قلب و عدسی‌های چشم بچه رو دیدیم. حسابی هم بچه فعالی بود و تا خانومه می‌اومد ازش عکس بگیره تکون می‌خورد. تازه وقتی روبروی صورتش بود دهنش رو قشنگ مثل کسی که داره حرف می‌زنه باز و بسته کرد.

جنسیت بچه رو هم پرسیدیم و فهمیدیم که یه پسر شیطون داریم. اینم عکس آقا پسرمون:

البته نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت عکس‌ها به خوبی اون چیزی که روی مانیتور می‌بینی نیست.  تازه این بهترین عکسیه که بهمون داده.

حالا باید دنبال اسم بگردیم و کم کم هم به فکر خرید وسایل باشیم.

خرافات

بعضی وقتا آدم تعجب می‌کنه از خرافاتی که انقدر رفته توی وجود آدم که هرچقدر هم با عقل و منطق با خودت کلنجار می‌ری باز احساسش می‌مونه. برای من این خرافات، چشم زدنه. نه اینکه اعتقاد داشته باشم کسی مثلا چشمش بده و این حرفا. ولی اگه خودم یا کسی از چیز خوبی تعریف کنیم فوری این حس میاد سراغم که نکنه خراب بشه. یا مثلا اگه یه لحظه بخوام با اطمینان راجع به آینده حرف بزنم می‌ترسم از اینکه اون چیزی که می‌خوام اتفاق نیفته.

البته نمی‌دونم واقعا این احساس جزو خرافات می‌شه یا اینکه یک مساله شخصیتیه. چون خیلی هم تو همه فرهنگ‌ها و دین‌ها می‌بینی هست. از خود چشم بد تا به تخته زدن که تو خیلی از زبون‌ها و فرهنگ‌ها به نوعی هست. شاید دقیق‌تر از چشم زدن اصلا، اون چیزی که می‌خوام بگم این اصطلاح انگلیسی tempting fate باشه، که انگار داری سرنوشت رو وسوسه می‌کنی که باهات لج کنه.