بالاخره زایمان

امروز (پنجشنبه) درست ۷ روز گذشت از به دنیا اومدن پسرک کوچولوی ما (البته دارم این پست رو شروع می‌کنم معلوم نیست همین امروز هم بتونم تمومش کنم) . اول از همه از شرح اون روز شروع کنم.کسایی که دل خوندن جزییات زایمان رو ندارن بهتره دیگه از اینجا به بعد رو نخونن.

دفعه پیش گفتم که باید می‌رفتم تست non-stress می‌دادم. البته اول یه سونوگرافی خیلی کوتاه هم کردم که مقدار آب دور بچه رو اندازه بگیرن.  خیلی مبهم هم می‌شد خودش رو دید که یه مقدار خیالمون رو راحت کرد. بعدش یه دستگاه به شکمم وصل کردن که ضربان قلب بچه و انقباضات رحم رو اندازه می‌گرفت. دکتر گفت که همه چی خوب و نرماله ولی هیچ انقباضی ندارم و دهنه رحم هم که اصلا باز نشده. دیگه قرار شد که ۴-۵ روز بعدش بریم که induce کنن (تو ایران می‌گن آمپول فشار؟). البته چون علیرضا اون روز کار داشت  و قبلش هم آخر هفته بود قرار رو گذاشتیم برای زودتر یعنی پنج شنبه. با اینکه خیلی به خودم گفته بودم که باید برای همه چی خودم رو آماده کنم زیاد دوست نداشتم که این‌طوری زایمان کنم. خودم هم دلیل احساسم رو نمی‌دونم ولی زیاد خوشحال نبودم.

چهارشنبه صبح داشتیم حاضر می‌شدیم که بریم بیرون که هم مامان بابا رو بگردونیم هم من راه برم که دیدم خونریزی کردم. می‌دونستم که مهم نیست ولی باز دلم شور افتاد. زنگ زدیم و دکتر گفت بیاین برای معاینه. رفتیم و گفت که انگار خودش می‌‌خواد بیاد. البته باز هم دهنه رحم اصلا باز نشده بود و خونریزی فقط به خاطر نازک شدنش بود.

دیگه  ظهر بود که احساس کردم دردهای منظم دارم. با این اپلیکیشن آیفون مدت دردها و فاصله‌شون رو اندازه می‌گرفتم. از فاصله ۱۲-۱۳ دقیقه شروع شده بود و یواش یواش تا شب کم می‌شد. دیگه شب به فاصله ۷ رسیده بود. ترسیدم که صبر کنم بیشتر و یهو خیلی جدی بشه و دستم به هیچ جا بند نباشه.  زنگ زدم به خط اورژانس مطب دکترم و به دکتر on call که گفتم فاصله دردهام ۷ دقیقه است گفت الان من با بیمارستان هماهنگ می‌کنم و برو اونجا منتظرتن. دیگه زود حاضر شدیم و کیف خودم و وسایل بچه رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان. اونجا تمام مراحل پذیرش رو انجام دادن، لباس بیمارستان بهم دادن و همون مونیتور non-stress که ضربان قلب و انقباضات رو اندازه می‌گرفت بهم وصل کردن. همون ۷ دقیقه که خودم حساب کرده بودم درست بود و دهنه رحم نیم سانت باز شده بود.

دردهام وقتی می‌گرفتن شدید بود ولی چون می‌دونستم زود تموم می‌شن و یه مدت استراحت دارم قابل تحمل بود. دیگه همین‌طور در خواب و بیداری نصفه نیمه تا صبح سر کردیم. نزدیکای صبح هم صبح دکتر اومد. دکتر خودم نبود. ولی جزو دکترای همون مطب بود و قبلا دیده بودمش. از همون بار که دیده بودیمش یه مشخصه‌هایش تو چشم می‌زد یکی یهودی بودن یکی هم حسابی قاطع بودن. وقتی شروع به معاینه کرد بدون اینکه از من بپرسه کیسه آب رو پاره کرد. یه  ذره عصبانی شدم. با اینکه از اون‌هاییم که با نظر دکتر هیچ وقت مخالفت نمی‌کنم دوست داشتم بپرسه.  باز صبر کردیم تا به دو سانت رسیدم. بعد اومد گفت دیگه خیلی طولانی شده و گفت که بهم آمپول فشار (pitocin) تزریق کردن. دیگه هی هر از گاهی خودش یا پرستار می‌اومدن و معاینه می‌کردن تا به ۴ سانت رسیدم. اون موقع دیگه دردم حسابی زیاد شده بود و بعضی جاها دیگه نای نفس کشیدن نداشتم و فقط ناله کردن جواب می‌داد. دیگه چون به ۴ سانت رسیده بودم بهم اپیدورال زدن. اولش انگار اصلا درد نداشتم و فشارها رو فقط احساس می‌کردم ولی باز کم کم در حد همون دردهای قابل تحمل اول و بعد دردهای بیشتر احساسشون می‌کردم تا اینکه رسیدم به ۱۰ سانت. و دکتر اومد و گفت موقعش رسید و باید فشار بدی.

پرستارم عوض شده بود و از این یکی بر عکس قبلی اصلا حس خوبی نداشتم. بعضی جاها بهم کمک نمی‌کرد اصلا و علیرضا بهش می‌گفت می‌شه بیای کمک کنی. بدتر از اون این بود که احساس می‌کردم دارم کاری رو غلط انجام می‌دم و درست فشار نمی‌دم و پرستاره درست بهم راهنمایی که نمی‌کرد هیچی، چشماش رو طوری می‌کرد که نه این به جایی نمی‌رسه. اعصابم داغون شده بود. ولی علیرضا هم دقیقا حس منو درک کرده بود و هی می‌گفت بی‌خیال این شو و می‌گفت من دارم می‌بینم و حتی یه جا سر پرموی بچه رو هم دید. بعد از یک ساعت دیگه درد برام غیر قابل تحمل شده بود. به دکتره گفتم یه کاری بکن. گفت بچه پایین نیومده. یا می‌تونی ۳-۴ ساعت دیگه ادامه بدی یا اینکه سزارین کنی. گفتم سزارین. دیگه ساعت ۷ شب بود. فوری دستور سزارین رو داد و منو مثل برق از جام بلند کردن و بردن. این وسط حالا مثل اینکه موقع وصل کردن دستگاهی که ادرار رو جمع کنه یه گندی زده بودن و علیرضا که دیده بود حسابی ترسیده بود و نمی‌خواست که منو تنها بگذاره ولی هی من این وسط می‌گفتم برو دوربین رو بیار.

توی اتاق عمل روی تخت که گذاشتنم یه پرده کشیدن و دستام رو مثل صلیب دو طرفم دراز کردن. از پایین پرده محوطه استرلیزه بود و من هیچی نمی‌دیدم.  دکتر بیهوشی خیلی مهربون بود و بالای سرم وایساده بود و هم کارای خودش هم اتفاق‌هایی که می‌افتاد رو برام توضیح می‌داد. دکتر که داشت خط می‌کشید که جای برش رو معلوم کنه کاملا احساس می‌کردم. گفتم من که دارم اینو حس می‌کنم. گفت تو این مرحله یه حس‌هایی خواهی داشت چون نمی‌‌خواهیم دارو زیاد بزنیم و بعدا یه عالم فشار و کشش و اینا رو حس خواهی کرد ولی مطمئن باش ارزشش رو داره و بعدش بهت دوا می‌زنم که درد نداشته باشی. و همین طور هم شد. یه جاهایی احساس می‌کردم یه جاروبرقی گنده روی شکمم گذاشتن ولی درد غیر قابل تحملی نبود. شاید ۱۰ دقیقه هم نشد و یهو صدای گریه اومد و دکتر بیهوشیه بهم گفت اینم بچه‌ات. بچه رو اوردن طرفی که من بودم و شروع کردن به تمیز کردنش. من دیگه فقط گریه می‌کردم. بچه‌مون کلی مو داشت و حسابی گریه می‌کرد. فوری تمیزش کردن و اوردن بغلم. البته هنوز دکتر داشت بخیه می‌زد و من نمی‌تونستم کامل بچه رو بغل کنم ولی صورتش رو ناز کردم و حس خیلی عجیبی بود. دیگه بچه رو بردن که تمیز کنن و به علیرضا گفتن که با بچه بره.

حالا که همه هیجانات تموم شده بود من شروع کردم به لرزیدن از سرما. به دکتره می‌گم من دارم از سرما یخ می‌زنم. گفت این طبیعیه و از اثرات زایمانه چه طبیعی چه سزارین. ولی هی لرزیدن من بیشتر و بیشتر می‌شد که دیگه دندون‌هام از بس به هم خورده بود درد گرفته بود. برام یه دستگاهی اوردن که توی یه لوله پلاستیکی هوای گرم می‌فرستاد و اون منو گرم می‌کرد ولی هنوز می‌لرزیدم. وقتی بخیه‌ها تموم شد پرده رو جمع کردن و مشابه همونو برای نمام بدنم گذاشتن که مثل یه تشک بادی هوای گرم بود. و بعد روم ملافه‌های گرم گذاشتم و بردنم تو اتاق. کل ماجرا نیم‌ساعت هم طول نکشید. اونجا مامان و بابام بودن و علیرضا هم از پیش بچه اومده بود. بعد از یه مدت هم خود بچه رو اوردن و بهم یاد دادن که چه طور شیر بدم و اولین شیرش رو دادم و دیگه حسابی تونستم بغلش کنم و نگاهش کنم.

بقیه ماجراها رو بعدا می‌نویسم.

24 thoughts on “بالاخره زایمان

  1. سولوژن

    اول این‌که بسیار مبارک باشه!‌ (: بچه شاد و سلامت باشه و مادر و پدرش سرحال!
    دوم این‌که ممنون که توضیح مفصل از فرآیند زایمان.
    سوم این‌که منتظر بقیه‌ی ماجرا هستم.

  2. مرضیه

    سلام سلام. مبارکه خیلی. هر دو خوب باشین
    بازم بیا بنویس از بچه و خودت. اسمشو هم زودی بیا بگو

  3. هرکی باشه

    سلام…مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکه…
    من خیلی هیجانی شدم…من بچه میخوااااااااااااااااااااااااااام
    وای من چه خوشحالم….بازم تبریک…
    راستی..
    اسمش رو چی گذاشتیین؟؟
    من منتظر بقیه ماجرا هستم….

  4. بابک

    قدم نو رسیده مبارک! امیدوارم که مرد تآثیرگذاری در این دنیا بشود.

  5. محمد

    اشک منم در اوردی رویاجان. خوش‌حالم که هر دو تون سالمین. مجدداً تبریک می‌گم به تو و علیرضا. به امید دیدار زود.

  6. faezeh

    رویا خیلی عالی نوشتی. من از ترس مردم و زنده شدم. واقعا خسته نباشی و خدا را شکر همه چیز به خوبی پیش رفت

  7. علی گنجه ای

    بابا اولش مینوشتی همه چی به خیر و خوشی گذشت… ما که از این مسائل سر در نمیاریم، هی وسطش نگران میشدیم نکنه طوری بشه!

    خدا حفظش کنه پسرک کوچولوتونو. اخلاقش به داییش رفته باشه الهی…

  8. محمد جوادي

    سلام رويا
    حسابي تبريك ميگم من وبلاگتو دنبال ميكردم تا ببينم كي بچه بدنيا مياد
    پسر پسر قند عسلت مبارك

    به خال و آقاي كريميان هم سلام برسون

  9. لیلا

    آخی چه قدر طولانی شده بوده مراحل زایمانت! بازم خوب بوده که بی هوشی کامل نبودی و بجه رو موقع دنیا اومدن دیدی. من که کلی اشکم در اومد با این تعریفات:) خدا رو شکر که هر دو خوبین. یه عالمه نی نی رو ببوس از طرف من.

  10. sahar pakmehr

    salam roya jan ! tabrik migam !!! qadam no reside mobark , tazeh web log eto peyda kardam! kheili khoshhal shodam weblog eto didam. man sahar pakmehr hastamt alan australia hastam va OBS $ GYN mikhoonam. ajrobat nokte amoozeshi dasht! inke motmaen shim khanoom ha in heso dashte bashand ke to tasmim giri sherkat faalane dashtan! ! omidvaram doran pas az bardari be khoobi o khoshi begzare. va doran e kheili khoobi ro ba kochooloot begzarooni. :)

     

  11. shabnam

    واااااای رویا خیلی زیبا بود، اشکم درومد! امیدوارم سال های سال در کنار هم خوش و خرم باشید. ماچ

  12. نورا

    وای رویا جون باور کن منم اشک تو چشام اومد. از ته دل خسته نباشی.
    و باز هم مبارک :)

  13. مطهره جوادی

    سلام رویا جان خوبی ؟
    من آدرس وبلاگت را تازه با کلی پیگیری پیدا کردم ولی از وقتی خاله اومد بهت ایمیل زدم و منتظر جوابت بودم که البته طبیعی بود که نتونی جواب بدی .
    قدم نو رسیده ات مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک .
    نمی دونی چقدر خوشحال شدم .انشااله قدمش براتون پر خیر و برکت باشه .
    ازش عکس بذار .
    به تو و علیرضا هم خیلیییییییییییی تبریک میگم .
    به خاله و آقای کریمیان هم تبریک بگو هم سلام برسون .
    بوووووووووووووووووووووووووووووس

  14. محمد جوادي

    منتظر عكس آقا پسرت هستيم رامين ميگفت كه خيلي شبيه دكتر كريميانه

  15. سارا

    وای رویا خیلی باحال نوشتی!!! کلی درکت کردم و این نیم ساعت آخر که گفتی یه دنیاییه در برابر اون 9 ماه انتظاری که اتفاقات داره ذره ذره تو وجود آدم می افته. بازم بنویس منتظریم.

  16. فاطمه

    سلام
    ظاهرا اشک بقیه هم در اومده ! هیجان زده شدم .. خوبه حالا خودت و بچه رو قبل از خوندن این پست دیده بودم ..

  17. fataneh

    سلام، من درست 5 دقیقه است که با ویلاگ شما آشنا شدم. هم از وبلاگ و هم از خودتون بسیار خوشم اومد. راستش من قصد ادامه تحصیل در دانشگاه پرینستون را دارم، و چندین و چند سوال، آیا می تونم روی کمک شما حساب کنم؟

Comments are closed.