سال ۸۹ هم تموم شد و ما هم از ونکوور برگشتیم سر خونه و زندگی خودمون.و اما شرح سفر.
موقع رفتن به ایران به توصیه دوستام سعی کرده بودیم زیاد بار برای تو هواپیما نبریم ولی با این حال هرکدوم یه کیف داشتیم و یه کیف هم برای سپهر. این بار باز هم کمترش کردیم و همه چیزای خودم و سپهر رو تو یه کیف کولهای گذاشتیم و مدارک و لپتاپ و اینا رو تو کیف علیرضا. و واقعا راحتتر بود. چون بلیط به ونکوور گرون بود به این نتیجه رسیدم که بلیط رو تا سیاتل بگیریم و بقیه رو با ماشین بریم. این طوری اونجا هم تمام مدت ماشین دستمون بود. خب در تمام این مدت صندلی ماشین برای سپهر هم لازم داشتیم و کرایهاش چون برای مدت طولانی بود هم قیمت یه صندلی در میاومد صندلی خودمون رو بردیم. یه دونه از این کیفها خریدیم و صندلی رو با یه سری خرت و پرت دیگه توش گذاشتیم و دادیم به بار. فکر میکردم که این رو جزو بارمون حساب میکنند ولی نکردن.
پرواز چون داخلی بود دیگه اینکه بتونی ردیف اول بشینی و بهت سبد بچه بدن و اینا در کار نبود. اولش اصلا صندلی من و علیرضا جدا بود که دیگه دم گیت برامون درستش کردن. ولی حتی برای سپهر کمربند ایمنی هم ندادن. آقای بغل دستیمون هم خیلی بداخلاق بود و جا هم تنگ. سپهر هم هی ورجه وورجه میکرد و میخواست همه چیز رو بکشه. از میز غذا تا لیوان قهوه آقای بغل دستی. دیگه انقدر خسته شده بودم و حالم بد شده بود که گفتم من دیگه مسافرت نمیکنم تا وقتی سپهر کوچیکه. ولی خب وقتی رسیدیم و خستگیمون یه کم دررفت نظرم عوض شد!
عبور از مرز کانادا هم خیلی راحت بود. در حد دادن عوارض. حتی پاسپورتهامون رو هم چک نکرد. چند تا سوال پرسید و گفت برید.
از ونکوور خیلی خوشم اومد. خصوصیت مورد علاقه من که شهری بودنه رو داشت و در عین حال شلوغ نبود. سرسبز هم که خیلی بود. فقط البته هرروز بارون میومد ولی خب ما rain cover رو میکشیدیم رو کالسکه سپهر و میرفتیم بیرون. خونه آقا داداش هم که همه چی تر و تمیز و شیک و مدرن. برگشته بودم بازم بیشتر از کابینتهای قدیمی خودمون حرص خوردم!
صیحها حسابی عقده نداشتن نون سنگک رو در میاوردیم و صبحونه حسابی میخوردیم. خوشبختانه پویا هم مثل ما اهل رستوران رفتنه. اینه که تا جایی که میشد بیرون غذا میخوردیم. سوشی خوردیم، غذای یونانی خوردیم، یکی از بهترین پیتزاهایی که من خورده بودم رو سفارش دادیم اوردن خونه خوردیم. ناهار روز عید هم به جای سبزی پلو ماهی غذای تایلندی خوردیم.
یه چندتا جاهای دیدنی هم رفتیم. کنار خونه پویا دم آب قدم زدیم، با کشتیهای کوچیک رفتیم به یه جزیرهای (Bowen Island)، دانشگاه SFU (دانشگاه سابق پویا)، پارک Stanley، خیابون Robson اطرافش، آکواریوم ونکوور و مغازه ایرانی تو North Vancouver رو هم رفتیم. Granville Island هم رفتیم که اونجا یه بازاچه داشت برای بچهها. خیلی جای جالبی بود. یه عالم مغازه که همش برای بچهها بود. بیشترش اسباببازی بود البته و لباس اینا نداشت خیلی. به همین خاطر برای بچههای بزرگتر احتمالا خیلی باحالتر میبود. ولی خیلی جای جالبی بود. بازارچه مواد خوراکیش البته مشهورتره. ما که فقط شیرینیهاش رو امتحان کردیم که خیلی خوشمزه بود.
برگشتن برای اینکه نگران دم مرز بودیم و حدس میزدیم برای ورود به آمریکا سختگیری بیشتر باشه صبح زود راه افتادیم. صف شلوغتر بود و یه کم اونجا معطل شدیم. جدیتر بودن بعد از اینکه طرف ازمون سوال و جواب کرد گفت برین اون طرف برای بازرسی. باید میرفتیم ماشین رو پارک میکردیم و باز میایستادیم تو صف تا باز یه سری سوال و جواب کنند و بعدش هم بیان ماشین رو چک کنند. ولی بعد از یه عالم معطلی گفتد که لازم نبوده شما اصلا بیاین اینجا و هیچ بازرسیای در کار نبود. خوشبختانه به موقع هم رسیدیم و اتفاقا پرواز برگشت برام خیلی راحتتر بود. سپهر بیشتر خوابید و آقای بغل دستی هم بداخلاق نبود!
این هم عکس هفت سین امسالمون در ونکوور: