خیلی وقته این موضوع توی ذهنم هست ولی نمیدونم که آیا هیچ وقت میتونم خوب بنویسمش یا نه.
قبلا هم گفتم که بچهداری طوری زندگیام رو تغییر داده که تا حالا هیچ چیز دیگهای مشابهش نبوده. ولی در عین حال خیلی وقتا فکر میکنم که میخوام این درجه تغییر چقدر باشه؟
به عنوان مثال سادهاش بگم ما خیلی زود دیدیم که سپهر از وقت خوابش که میگذره بداخلاق میشه. این بود که سعی کردیم با کوچکترین علامتی از این که خوابش گرفته بخوابونیمش. تو همه کتابهایی که برای خواب بچه میخوندم خیلی روی زود خوابوندن بچه تاکید کرده بودند. همه گفته بودند که این حرف خیلی غلطه که اگه بچه خسته بشه بهتر میخوابه. برعکس اگه از وقت خوابش بگذره و خسته بشه بیشفعال میشه و بعد خوابیدن براش سخت میشه. همه توصیه کرده بودند که بچه حول و حوش یه ساعت خیلی مشخص که معمولا پیشنهادشون ۷-۷:۳۰ بود بخوابه. ما هم سعی کردیم به این عمل کنیم و سپهر دیگه ساعت ۸ حتما خوابه. خب این باعث شده که خیلی از معاشرتهامون رو از دست بدیم. مدتهاست که با دوستامون شام بیرون نرفتهایم. و هرکسی هم که برای شام خونهاش دعوت میکنه مجبوریم رد کنیم.
الان که خب خیلی کوچیکه و اصلا به جز این راهی نداره ولی آیا میخواهیم بزرگتر شد هم جزو دسته پدرمادرهایی باشیم که بچهمون باید سر ساعت ۸ بخوابه و به تا سالیان سال معاشرتهای شبانهمون تعطیل بشه؟ یا اینکه بگیم نمیخواهیم زندگی خودمون رو فدای بچه کنیم و سعی کنیم عادتش بدیم دیر بخوابه یا اینکه تو مهمونی هم بخوابه؟ یا اینکه بگیم اصلا خودمون هیچی برای خود بچه خوبه که یاد بگیره هرجایی بخوابه و اون طوری بچه لوس و غیراجتماعی بار میاد؟
حقوقدان پاریسی خیلی وقت پیش در مورد دو تا دوستش نوشته بود که هرکدومشون یک طرف از این تصمیمها رو برای بچههاشون گرفته بودند. شاید دوست اول خیلی معقول و همه شاد و خوشحال به نظر میان. ولی من هم از تجربیات خودم هم چیزایی که از سپهر میبینم میتونم ببینم که پشت این بچههای خوشحال و ساکت و منطقی خیلی وقتا بچهای هست که چون بدون اسباببازی ( یا با فقط یه خرس) رفته مهمونی بزرگترها حوصلهاش سررفته و نق زده و کسی بهش محل نگذاشته تا الان یاد گرفته که خودش رو با چیزای دیگه سرگرم کنه. بچهای هست که اگه شامی که صاحبخونه پخته بوده خیلی سرخ کرده بوده یا چیزی داشت که دوست نداشته به هرحال مجبور بوده اون رو بخوره یا اینکه چیزی نخوره. بچهای که چون تو مهمونی خوابش برده با لباس بیرون خوابیده. یه بار وقتی بغلش میکنن تا ماشین از خواب بیدار میشه یه بار وقتی میگذارنش تو ماشین یه بار وقتی از ماشین درمیاد، یه بار هم وقتی باید خوابآلو لباسهای بیرونش رو درآره و لباس خونه بپوشه. و بچهای که تو دو یا سه ساعت مهمونی دو سه کلمه بیشتر باهاش حرف زده نشده.
چیزی که میخوام بگم این نیست که به وضوح یکی از یکی دیگه بهتره. میخوام بگم که تصمیم خیلی سختیه. مخصوصا وقتی نمیدونی که بچههای دوست اول با معاشرت با آدمهای مختلف اجتماعیتر میشن یا به خاطر اینکه از اول یاد میگیرن خودشون رو سرگرم کنن مستقلتر میشن یا اینکه بچههای دوست دوم به خاطر اینکه محبت زیاد بهشون شده و هیچ وقت احساس نکردن که تنها گذاشته شدن اعتماد به نفس بالاتری دارن و شادتر هستند.
این روزها هرباری که تو وسط شلوغی مهمونی سپهر رو میخوابونیم یا اینکه چون وقت خوابش رسیده بلند میشیم همش به این فکر میکنم که چه جور مامانی میخوام باشم؟