Monthly Archives: June 2011

اولین پست از سن‌دیه‌گو

بالاخره بعد از مدتی یه وقت خالی پیدا کردم که بیام وب‌لاگ بنویسم. گفته بودم که علیرضا در دانشگاه کالیفرنیا در سن‌دیه‌گو شغل گرفته و قرار بود اسباب کشی کنیم. تا شهریور وقت داشتیم برای جابه‌جا شدن ولی تصمیم گرفتیم زودتر بیایم که زودتر هم جا بیافتیم. این شد که دو هفته پیش اومدن وسایلمون رو جمع کردند و هفته قبل هم خودمون اومدیم. چون وسایل زمینی می‌اومد حدود یک هفته‌ای طول می‌کشید اومدنش. می‌تونستیم هتل بگیریم ولی دیدیم با وجود سپهر که همش می‌خواد سینه‌خیز بره و بعد هم داشتن آشپزخونه و ماشین لباسشویی بهتره تو همون خونه خالی خودمون بمونیم. اونم خودش تجربه‌ای بود. تقریبا مثل پیک‌نیک بود. با دو تا قابلمه آشپزی می‌کردم و تو بشقاب یه بار مصرف رو روزنامه غذا می‌خوردیم. سپهر بار اول که دید خونه خالی شده حسابی گیج شده بود. هی از تو آشپزخونه می‌رفت تو اتاق و بدو بدو برمی‌گشت می‌اومد بیرون.

هفته پیش هم درست روز تولدم پرواز داشتیم برای سن‌دیه‌گو. این دفعه سه تا صندلی گرفتیم و واقعا خیلی خیلی راحت بودیم. راحت سپهر جا داشت شیر بخوره و غذا بخوره و بخوابه. البته می‌دونستم که تو صندلی ماشینش بند نمی‌شه که بخوام اونو ببرم تو هواپیما و بی‌‌خود جای اضافی می‌گیره. ولی همین که بغل دستمون خالی بود و حتی می‌تونستیم پامون رو دراز کنیم خیلی نعمت بود.ولی خب اینکه آدم روز تولدش صبح کله سحر بلند شه و بعد هم دقیقه آخر برسه به پرواز و بعد هم ۷-۸ ساعت تو هواپیما و بعد هم با یه بچه خواب‌آلو بیای تو یه خونه خالی یه کم سخت بود.وقتی دیگه به خونه رسیدیم سپهر از طرفی خوابش می‌اومد و از طرفی جای جدید رو دیده بود و یه کم قاطی کرده بود. خواست به عادت قدیم بره این ور اون ور سرکشی کنه ولی دید که نمی‌دونه اینجا چه جوریه و یهو زد زیر گریه. دیگه زودی بردیم خوابوندیمش تا علیرضا رفت دو تا متکا و یه پتو و یه چیزی برای شام خرید.

فکر می‌کردیم حداقل یکی دو روزی  بی وسیله خواهیم بود ولی خب عوضش یه استراحتی می‌کنیم. ولی فردا صبح کله سحر راننده کامیون زنگ زد که من نیم ساعت دیگه اونجام. دیگه تمام یکشنبه هم بارها رو اوردن تو خونه گذاشتن. و  تا همین دیشب مشغول باز کردن جعبه بودیم. آخرین جعبه رو دیروز باز کردیم. ولی خب خرده کاری زیاده. وصل کردن قاب‌ها، نو کردن یه سری چیزا، خریدن مواد غذایی و رو دور زندگی افتادن.