Monthly Archives: September 2011

نقاشی

خب چون ساعت از ۱۲ هم گذشته و من هیچ موضوعی برای نوشتن ندارم بازم از سپهر مایه می‌گذارم (نه که بقیه پست‌هام راجع به سپهر نیست!) و یه نقاشی‌اش رو می‌گذارم.

نمی‌دونم بچه‌ها از کی نقاشی می‌کشن و از کی می‌فهمن که یه چیزی دارن می‌کشن. چند وقت پیش براش یه سری مداد شمعی خریدم که ببینم اصلا می‌تونه دستش بگیره یا نه. خب اولش می‌خواست بخورتشون. با چند بار نه گفتن الان دیگه فهمیده که مال خوردن نیست. بارهای اول برای اینکه توجهش رو جلب کنم براش چشم چشم دو ابرو می‌خوندم و می‌کشیدم. حالا دیگه کلی خوشش اومده و تا یه تیکه کاغذ می‌بینه میاره و با دستش اشاره می‌کنه که بکش. به هیچ چیز غیر از چشم چشم دو ابرو هم رضایت نمی‌ده. یکی دو باری هست که خودش هم مدادشمعی رو می‌گیره دستش و یه خط خطی‌هایی می‌کنه. اینم اثر امروزشه:

البته اون چشم چشم دو ابرو و مربع کج و کوله اثر هنری منه!

معاشرت

وقتی می‌خواستیم خونه بگیریم اینجا از یه طرف دو دل بودیم که خونه‌های دانشگاه رو بگیریم یا خودمون تو شهر بگردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم که همین خونه‌‌های دانشگاه رو بگیریم. یه مقدار به خاطر اینکه چون باید ندیده خونه رو می‌گرفتیم خونه دانشگاه دیگه می‌دونی اگه شیک نیست ولی یه حداقل استانداردی رو داره. یکی دیگه هم این بود که گفتم احتمالا همسایه‌ها هم بچه داشته باشند و اصلا شاید برنامه‌های جمعی وجود داشته باشه که بتونیم با یکی دو نفر معاشرت کنیم. برنامه‌های جمعی تا حالا فقط یه پیک‌نیک بوده که با یکی دو تا از همسایه‌ها سلام علیک کردیم ولی دیگه نه بیشتر از اون.

ولی تو حیاط و تو محوطه استخر خیلی خانواده‌ها با بچه رو می‌بینم ولی همه از سپهر بزرگ‌ترند که بچه‌هاشون با هم بازی می‌کنند. مخصوصا تو چمن‌های جلوی خونه هر از گاهی چند تا مامان و بابا با بچه‌هاشون رو می‌دیدم که می‌شینند و بچه‌ها تو چمن‌ها بازی می‌کنند و اونا هم حرف می‌زنند. امروز دیگه وسوسه شدم برم منم باهاشون سلام علیک کنم. ولی حالا که پای عمل رسیده بود تازه فکر می‌کردم که شاید اینا خیلی دوست باشند و یهو نخوان یه غریبه بیاد وسطشون. ولی گفتم حالا فوقش ضایع می‌شم. با سپهر رفتم و گفتم می‌شه ما هم بیایم اینجا بازی؟ گفتن آره و بیا.

تا یه حدی اونا با هم خیلی مشترکات داشتند. همه شوهرهاشون رشته‌شون زیست بود و پست داک بودند شاید از اونجا هم‌دیگه رو می‌شناختند. ولی خب منم خودم رو قاطی کردم. سپهر هم عجیب بود که معمولا در حضور غریبه‌ها خیلی جدی می‌شه این‌بار کلی می‌خندید و چهار دست و پا می‌رفت و دستشو به من می‌گرفت بلند می‌شد که راه بره به طرف بقیه. هی هم از زمین، چمن می‌کند و به دیگران تعارف می‌کرد! ازشون یه سری اطلاعات راجع به دکتر و برنامه‌های بچه‌ها و اینا پرسیدم که حالا باید برم خودم ببینم چه جورین. گفتند چهارشنبه‌ها و جمعه‌ها اونجا می‌شینن. تا وقتی سرد نشده شاید بازم برم.

روز خوب

این هفته اینجا هفته رستوران‌ها بود. یعنی یه سری رستوران یه منوی خاص اون هفته می‌گذارند که قیمت‌های پایین‌تری داره. مخصوصا در مورد رستوران‌های شیک که آدم خیلی هم مطمئن نیست خوشش بیاد خیلی خوبه. امروز هم ما رفتیم و یکی از این رستوران‌ها رو امتحان کردیم. علیرضا وقتی که اومده بود اینجا که برای استخدام شدن سخنرانی کنه دانشکده اورده بودنش همین رستوران شام. و خیلی از منظره‌ش خوشش اومده بود. منظره رو به دریا که از پنجره‌‌ها موج‌ها و آدم‌ها که روش موج سواری می‌کردن خیلی نزدیک دیده می‌شد. خلاصه دیدم فرصت خوبیه که منم ببینمش. البته مثلا دم غروبش خیلی رومانتیک‌تره ولی خب با سپهر خیلی آسون نیست شام بیرون رفتن، اینه که برای ناهار رفتیم.

من ماهی خوردم و علیرضا مرغ. غذای هردومون خوب بود و خاص بود (خاص بودن غذا برای من یه کم مهمه، اگه خود غذا یه چیز معمول باشه دیگه باید شاهکار باشه که بگم خوب بود!) بعدش هم دیدیم منظره دریا خیلی وسوسه انگیزه یه زیرانداز برداشتیم و رفتیم یه قدمی کنار دریا زدیم و رو چمن‌ها نشستیم.  سپهر هم کلی از دیدن دریا و مرغ‌های دریایی و چمن حال کرده بود. هی مرغ دریایی‌ها رو می‌دید و می‌گفت جوجه، جوجه.

خیلی آرامش بخش بود. روز خوبی بود امروز.

بازی خیالی

بین بازی‌هایی که سپهر می‌کنه دو تا از کاراش هست که خیلی برام جالبه. این که بچه‌ تو این سن شروع می‌کنه بازی خیالی کردن برام واقعا حیرت‌آوره.

یکی تلفن بازی. دستش یا هر چیز دیگه‌ای رو می‌گیره دم گوشش و می‌گه ائو. ما هم دستمون رو می‌گذاریم دم گوشمون و باهاش الکی حرف می‌زنیم و خیلی خوشش میاد وقتی می‌گیم خدافظ و قطع می‌کنیم.

یکی دیگه‌ هم ادای غذا خوردن. هر از گاهی یه کاسه‌ای یا حتی ظرف خالی ماست که تا حالا نشده از توش چیزی بخوره رو برمی‌داره ادای غذا خوردن در میاره. با دست الکی از توش چیز برمی‌داره می‌گذاره دهنش، بعد ملچ مولوچ هم می‌کنه! اگه هم دستمون رو بگیریم جلوش یه غذای الکی هم می‌گذاره تو دست ما که ما هم بی‌نصیب نمونیم.

روزمره

– خوشبختانه سپهر تبش امروز قطع شد. قرمزی جای واکسنش هنوز خوب نشده که امیدوارم اونم زودی بره.

– سپهر از بعضی چیزای صدا دار می‌ترسه. مثلا از جاروبرقی. خب این خیلی به نظرم طبیعیه و خیلی هم شنیدم که بچه‌ها از جاروبرقی می‌ترسن. ولی وقتی از یه صدای معمولی می‌ترسه با خودم فکر می‌کنم یعنی این طبیعیه؟ نکنه بچه ترسو یا مضطربی باشه؟ تا حالا که سعی کردم اگه از چیزی می‌ترسه مجبورش نکنم طرفش بره. مثلا از حلزونش که گفته بودم می‌ترسید چند وقتی که با حلقه‌هاش بازی کرد و بزرگ‌تر هم شد و خودش می‌تونست راه بندازه حلزون رو دیگه نمی‌ترسه و خیلی هم خوشش میاد. شاید هنوز بچه‌ است ولی امیدوارم در بزرگیش خیلی هم محتاط نباشه!

– آخر هفته هم تموم شد.