Monthly Archives: September 2011

ویزیت یک‌سالگی

امروز برای ویزیت یک‌سالگی سپهر بردیمش دکتر (راستی یادم اومد که باید از تولدش و کلا یک‌ساله شدنش هم بنویسم). بعد از ۵ سال زندگی تو پرینستون دیگه جا افتاده بودیم و هم از دکتر خودم هم از دکتر سپهر راضی بودم. مخصوصا جایی که برای سپهر می‌رفتم یه کلینیک خیلی تر و تمیز بود و همه چیش خیلی منظم مرتب بود. اینجا که اومدیم باز دوباره بیمه باید انتخاب می‌کردیم و دکتر برای خودمون و برای سپهر و …. فکر کردیم اگه تو سیستم دانشگاه باشیم احتمال اینکه دکترهای بهتری پیدا کنیم بهتره. و خلاصه با هر اطلاعاتی که می‌شد روی اینترنت پیدا کرد دکتر انتخاب کردیم. امروز که رفتیم از دکترش خوشم اومد. خیلی خوش اخلاق بود و خوب سوال کرد و به سوال‌های من با دقت جواب داد. با سپهر هم خوش‌اخلاق بود. ولی حقیقتش از مطبش خوشم نیومد. مثلا اونجا قسمتی که منتظر می‌نشستیم برای کسایی که مریض بودن و کسایی که سالم بودند دو قسمت جدا داشت که خب مخصوصا برای بچه‌ها که دستشون رو به همه چی ‌می‌زنن خیلی مهمه. یا مثلا اونجا تو هر اتاقی وزنه بود ولی اینجا باید بچه‌ رو بدون لباس هلک هلک می‌بردیم یه جا که وزنه بود. بدیش اینه که حالا نمی‌دونم چه جوری بریم یه دکتر دیگه پیدا کنیم و بعد حالا اگه اون مطبش خوب باشه معلوم نیست که خودش خوب باشه. خلاصه دردسریه.

و اما خود ویزیت. وزنش همچنان در رده بالاست و قدش متوسط. دیگه چون یک‌سالش گذشته می‌تونه شیر گاو، عسل، ماهی، سفیده تخم‌مرغ، خشکبار (؟، یعنی گردو، بادوم، پسته،…) و خلاصه دیگه یعنی همه چی بخوره. گفت که توصیه می‌کنن که یک‌سالگی بچه رو ببریم دندوناش رو ببینن (که حالا مصیبت پیدا کردن دندون‌پزشک بچه‌ هم داریم).

بعد ما چون ایران رفته بودیم باید برای سل تست می‌شد. هموگلوبینش هم دفعه پیش آزمایش داده بودیم ولی چون دیگه ما همون فوری بعدش اومدیم اینجا من وقت نشده بود از دکتر دقیق بپرسم راجع بهش. وقتی مدارکش رو از اونجا گرفتم که بیارم خودم نگاه کردم دیدم با اینکه تو محدوده نرمال بوده ولی به طرف کم بوده. به همین خاطر از دکتره پرسیدم و گفت برای اینکه خیالت راحت شه باز هم تست می‌کنیم. چهار تا هم که واکسن داشت. دیگه بیچاره بچه سوراخ سوراخ شد. خیلی گریه کرد و حالا که می‌فهمه خیلی دردناک‌تر گریه می‌کنه. گوله گوله اشک می‌ریزه و یه طوری نگاه می‌کنه که چرا منو برنمی‌داری. خیلی این دفعه سخت بود. الان هم که یه کمی تب کرده و خوابیده.

بازار سبزی محلی

آخر هفته‌ای رفته‌‌ایم یه بازار سبزی و میوه محلی که تعریفش رو شنیده بودم. بازار نسبتا بزرگی بود و خیلی هم شلوغ بود. طبق معمول بازارهای محلی میوه‌ها و سبزی‌ها همه ارگانیک بودند و البته نسبتا گرون. ولی خوشم میاد از قدم زدن بین این همه میوه و سبزی. اکثر مردم کیسه‌های پارچه‌ای به دوش از میوه‌ها و سبزی یکی دو تا دونه برمی‌دارن. برای من یه تصویر رویایی همینه که هرروز عصر یه کیسه پارچه‌ای بندازم دوشم و برم دو تا میوه و یه دسته سبزی و یه نون کوچیک برای همون روز بخرم و شب بخوریم. ولی خب واقعیت زندگی فعلا اینه که هفته به هفته می‌ریم مغازه ایرانی و برای کل هفته همه چی می‌خریم. روزهای اول هفته یخچال انقدر چیز توشه که درش بسته نمی‌شه و آخر هفته همه چیز تموم شده به جز چیزایی که اون عقب بودند و به خاطر شلوغی یخچال فراموش شده‌اند و پلاسیده‌اند.

ولی خب بعضی وقتا هم یه چیزایی هست که جای دیگه‌ای پیدا نمی‌شه مثلا یه غرفه همه‌‌اش انواع و اقسام قارچ بود. یکی دیگه انواع و اقسام جوونه. من از این یکی خیلی خوشم اومد و برای امتحان یه مقدار از هر کدوم خریدم و همون شب باهاش سالاد درست کردم که خیلی خوب شد.

پروژه ۳۰ روزه

چند وقت پیش این ویدیوی کوتاه از سری Ted Talk رو دیدم که پیشنهاد می‌کنه برای خودمون پروژه‌‌های ۳۰ روزه تعریف کنیم. مثلا ۳۰ روز هرروز ورزش کردن، یا گوشت نخوردن یا هرروز یک عکس گرفتن، یا مثلا وب‌لاگ نوشتن.

حالا منم یک ماهیتابه گنده خورده تو سرم و می‌‌خوام برای ۳۰ روز هرروز اینجا مطلب بنویسم. می‌دونم که کار سختیه. مخصوصا که زندگی این روزها خیلی هرروزش شبیه دیروزه و مدت‌هاست دیگه به اون شیوه روزمره نویسی امروز اینو خوردم و اینجا رفتم هم ننوشته‌ام. اصلا یک دلیلی که می‌خوام اینجا بنویسم اینه که شاید بهانه‌ای بشه که روزهام رو هیجان‌انگیزتر کنم یا شاید توی همین روزهای شبیه هم چیزهای جدیدی پیدا کنم.

خب این از پست اول.