عاشورا

این متن رو دلم نیومد فقط تو گوگل پلاس و اینا بگذارم. اینجا هم متنش رو کپی می‌کنم:

من مذهبی نیستم. ولی داستان عاشورا چه حقیقت، چه داستان یک تراژدی تمام عیار است. حضور جمعیتی شامل مرد و زن و بچه میان صحرا. تشنگی. نوزادی که روی دست پدرش تیر می خورد. هزار بار بیشتر از هملت یا رومئو و ژولیت من را آزار می‌دهد. به نظر من واقعه نینوا داستان زاده-ذهن انسان یا روایت مستند تاریخی روایت دردناکی است نابرابری. کشتار. مرگ کودکان. نرسیدن صدا. تنهایی. و در یک کلام ظلم

آنچه چند سال پیش در ایران گذشت و هنوز راویانش با ترس از آن حرف می زنند برای من بازبه تصویر کشیدن روایت عاشوراست. من هنوز به مادری فکر می کنم که روده هایش له شد. مادری که دخترش برنگشت و دختری که مادرش برنگشت. به مردمی که به روایت آنها که قدرت داشتند اقلیت بودند و به روایت من یک جمعیت. جمعیتی که بی‌سلاح و بی قدرت بین آنها که سلاح داشتند گیرافتاد. حلقه تنگ و تنگ‌تر شد. خیلی ها رفتند و آنها که ماندند از حرف زدن منع شدند. اگر به کسی برنمی خورد‌ٰ همان داستان است انگار! نه؟

پرونده های مرگ کلی جوان که حتی باز نشدند. برادرانی و پسرانی که به خانه برنگشتند. به مردی که به جرم صدای متفاوت از صحنه روزگار حذف شده است. به زنانی که سیاه‌پوش ماندند.

این‌ها را که شما بهتر از من می‌دانید ولی می دانید چی عجیب بود؟ دیشب تا صبح خواب دیدم که در کوچه های دمشق می دوم. با چند زن اهل دمشق که فارسی حرف می‌زدند. در خواب به جستجوی میرحسین به دمشق رفته بودم. زنان با لباس‌های بلند سیاه جلوی من می دوند و پشت سرشان.  زنان در یک کوچه تنگ دیواری به من نشان دادند و گفتندمیرحسین اینجاست. گفتم پشت دیوار؟ گفتند نه لای دیوار!

ساعت پنج و سی دقیقه از خواب بیدار شدم. به ساعت عاشورا فکر کنم. دست چپ‌ام درد می کند. من هیچوقت خوابی به این شکل ندیده بودم. من مذهبی نیستم. سیاسی هم نیستم. من صرفا یک دیوار آجری ته یک کوچه دیدم که گفتند میرحسین آنجاست. من میرحسین را هم ندیده ام.

امروز برای دومین سال است که سرم عاشوراست و دلم آشوب!

One thought on “عاشورا

Comments are closed.