Monthly Archives: December 2011

بچه و وسایل خونه

تغییراتی که ما تو خونه داده‌ایم از وقتی سپهر به دنیا اومده یه سری در راستای حفظ سپهر بوده یه سری در راستای حفظ وسایل! بعضی‌ها موفقیت آمیز بوده و بعضی‌ها نه.

– دو تا طیقه پایین کتاب‌خونه رو خالی کرده‌ام و یه سری کتاب‌های به دردنخور و یه سری کتاب‌های خودش رو گذاشته‌ام که می‌ره سراغشون و بعضی‌ وقتا هم پاره پوره‌شون می‌کنه.

– کتاب‌خونه‌‌ها و کمد‌ها رو به دیوار پیچ‌ کرده‌ایم که اگه ازشون بالا بره روش نیافتن.

– به کابینت‌های پایین تو آشپزخونه یه سری قفل‌های آهنربایی که با فشار باز نمی‌شن وصل کردم که ایده‌شون خیلی خوب بود ولی نمی‌دونم چرا بعد از یه مدت یا بسته نمی‌شدن یا اگه بسته می‌شدن زود باز می‌شدن. ولی خب تو کابینت‌های پایین هم هیچ چیز خطرناکی نیست ولی هر از گاهی سپهر می‌ره سراغشون و مثلا آلومینیوم فویل رو همه باز می‌کنه یا کیسه‌‌های فریزر رو دونه دونه از جعبه‌ش میاره بیرون.

– به گوشه‌های میز یه سری بالشتک چسبونده بودیم که سرش نخوره ولی به ساعت هم نکشید و از جا کندشون. بعد تازه ادای ما رو هم در میاره و تا اینا رو می‌بینه می‌کندشون و می‌گه «ئه کندیش؟ ای بابا!»

– هم برای اینکه سرش به میز نخوره و هم اینکه سراغ شومینه که البته خاموشه ولی خب توش خاکستر هست نره و رو سنگ جلوی شومینه زمین نخوره و هم اینکه فضا برای راه رفتن داشته باشه میز رو گذاشتیم جلوی شومینه.

– یه فرش ایرانی داریم که تو هال پهن می‌کردیم برش داشتیم از ترس اینکه با مداد شمعی یا دست توت‌فرنگی‌ای کثیفش نکنه.

تو این دو تا مورد آخر مخصوصا برداشتن فرش علیرضا مخالف بود و می‌گفت نباید خونه‌مون رو زشت کنیم و اینکه وسیله برای استفاده کردن و خراب شدنه و احتمالا قیمت لپ‌تاپ‌هامون هم قیمت فرش باشه که خب جلوی دست هستند.

سوال منم بیشتر تو همچین موردهایی بود.

بعضی‌ها فکر می‌کنن که آدم نباید زندگی خودش رو اونقدر تغییر بده برای بچه. و  اصلا برای بچه بهتره که یاد بگیره چه چیزهایی خطرناک هستند و «نه» یعنی چی. مخصوصا که همون‌طور که تو کامنت‌ها هم گفته بودند حالا تو خونه خود آدم چیزا رو جمع کنه وقتی می‌ره جای دیگه چی؟ ولی بعد یه کسای دیگه فکر می‌کنند که  نه رو تا جای ممکن نباید گفت. بهتره که محیط روزمره بچه طوری باشه که به همه چی بتونه دست بزنه و امن باشه که لازم نباشه هر دقیقه ثانیه بهش گفت نه. این طوری یاد می‌گیره که نه چیز خیلی جدی‌ایه و هر دقیقه و ثانیه گفته نمی‌شه و البته برای اعصاب و روان آدم هم راحت‌تره که لازم نباشه دنبال بچه راه بری که به چیزی دست نزنه یا چیزی رو خراب نکنه.

تو چیزایی که فقط ممکنه خراب می‌شن اگه آدم نخواد مدل زندگی‌اش رو خیلی عوض کنه باید سعی کنه اینو قبول کنه که اگه هم خراب شد دیگه شده و فدای سرش. ولی تو چیزایی که به امنیت بچه مربوطه یه کم مساله پیچیده‌تره. چون از یه طرف یه دقیقه غفلت ممکنه یه عمر پشیمونی بیاره. ولی از طرف دیگه بچه رو زمین صاف هم ممکنه بخوره زمین و سرش بشکنه. مثلا این مقاله نیویورک تایمز کلش راجع به میز وسط هال بود. آمار داده که تو یه سال بیشتر از ۱۴۳۰۰۰ بچه زیر ۵ سال به خاطر جراحت‌های مربوط به میز کارشون به اورژانس کشیده شده. داستان کسایی رو گفته که سر بچه خورده به میز و شکسته و بعد جای شکستگی‌اش مونده یا دندونش خورده و شکسته. و بعد نظر کسایی که گفتند به هر حال نمی‌شه همه خونه رو با بالشت پوشوند و بچه باید یاد بگیره که دنیا چیزای خطرناک هم داره.

 

 

 

عاشورا

این متن رو دلم نیومد فقط تو گوگل پلاس و اینا بگذارم. اینجا هم متنش رو کپی می‌کنم:

من مذهبی نیستم. ولی داستان عاشورا چه حقیقت، چه داستان یک تراژدی تمام عیار است. حضور جمعیتی شامل مرد و زن و بچه میان صحرا. تشنگی. نوزادی که روی دست پدرش تیر می خورد. هزار بار بیشتر از هملت یا رومئو و ژولیت من را آزار می‌دهد. به نظر من واقعه نینوا داستان زاده-ذهن انسان یا روایت مستند تاریخی روایت دردناکی است نابرابری. کشتار. مرگ کودکان. نرسیدن صدا. تنهایی. و در یک کلام ظلم

آنچه چند سال پیش در ایران گذشت و هنوز راویانش با ترس از آن حرف می زنند برای من بازبه تصویر کشیدن روایت عاشوراست. من هنوز به مادری فکر می کنم که روده هایش له شد. مادری که دخترش برنگشت و دختری که مادرش برنگشت. به مردمی که به روایت آنها که قدرت داشتند اقلیت بودند و به روایت من یک جمعیت. جمعیتی که بی‌سلاح و بی قدرت بین آنها که سلاح داشتند گیرافتاد. حلقه تنگ و تنگ‌تر شد. خیلی ها رفتند و آنها که ماندند از حرف زدن منع شدند. اگر به کسی برنمی خورد‌ٰ همان داستان است انگار! نه؟

پرونده های مرگ کلی جوان که حتی باز نشدند. برادرانی و پسرانی که به خانه برنگشتند. به مردی که به جرم صدای متفاوت از صحنه روزگار حذف شده است. به زنانی که سیاه‌پوش ماندند.

این‌ها را که شما بهتر از من می‌دانید ولی می دانید چی عجیب بود؟ دیشب تا صبح خواب دیدم که در کوچه های دمشق می دوم. با چند زن اهل دمشق که فارسی حرف می‌زدند. در خواب به جستجوی میرحسین به دمشق رفته بودم. زنان با لباس‌های بلند سیاه جلوی من می دوند و پشت سرشان.  زنان در یک کوچه تنگ دیواری به من نشان دادند و گفتندمیرحسین اینجاست. گفتم پشت دیوار؟ گفتند نه لای دیوار!

ساعت پنج و سی دقیقه از خواب بیدار شدم. به ساعت عاشورا فکر کنم. دست چپ‌ام درد می کند. من هیچوقت خوابی به این شکل ندیده بودم. من مذهبی نیستم. سیاسی هم نیستم. من صرفا یک دیوار آجری ته یک کوچه دیدم که گفتند میرحسین آنجاست. من میرحسین را هم ندیده ام.

امروز برای دومین سال است که سرم عاشوراست و دلم آشوب!

نظرخواهی

قرار بود از این سری سوال‌های شما ‌چی‌کار می‌کنید و چی‌ فکر می‌کنید بیشتر بپرسم. این هم یکی دیگه:

مخصوصا از وقتی سپهر راه افتاده بیشتر با این سوال مواجه می‌شیم که چقدر وسایل خونه‌مون رو باید تغییر بدیم و جا به جا بکنیم به خاطر بچه؟ شما نظرتون چیه؟