امروز رفته بودیم بیرون. دم یه مغازهای یک سگی نشسته بود. سپهر با خوشحالی میگه هاپو، هاپو. بعد کسایی که تو مغازه بودند که احتمالا صاحب سگه هم بودن بهش خندیدن. سپهر هم باز اشاره میکنه به سگه و به اونا میگه هاپو، هاپو. بعد نمیدونم احساس کرد اونا نمیفهمن یا چی. شروع کرده میگه dog، dog.
آشپزی
آیفون
آیندهنگری
اخلاق
اریگامی
امریکا
اولینها
ایران
بابا
بانک
برکلی
بهتن
بچهداری
تقویم
تلویزیون
تنکسگیوینگ
تولد
جنگ
جیم
حاملگی
خانه
خبر
دنیا
دو سالگی
دوچرخه
دویدن
رانندگی
روزمره
زنان
سال نو
سرگرمی
سفر
سمپاد
سه سالگی
سوال
سیاست
شبکههای اجتماعی
شریف
شعر
شیردادن
طپش قلب
علائق
عکس
غر
فصلها
فوتبال
فیلم
لیست زندگی
لینک
متعلقات
متفرقه
مدرسه
مردم
مهاجرت
موسیقی
مونتسوری
نظر
نوامبر
نوستالژی
نوشتن
نویسنده
نکته
هالووین
هوا
وبلاگ
ورزش
وسایل بچه
ونکوور
پاریس
پروژه ماهانه
پرینستون
پزشکی
پلاک پنج
پنج سالگی
پول
چهار سالگی
کاردستی
کامپیوتر
کتاب
کرنل
کرونا
کریسمس
کلاس اول
کمبریج
یادگیری
یک روز در زندگی
اینکه بچهها متوجه یه چیزهایی میشن و بعد یه دفعه نشونش میدن و آدم رو غافلگیر میکنن، خیلی بامزه است! در اینجور مواقع دلم میخواد بچهام رو درسته قورت بدم! احساس تو چی بود؟! :) :) :)