Monthly Archives: June 2012

دارم می‌خونم

 با اینکه خیلی از کتاب‌های زندگی‌نامه و خاطرات خوشم میاد ولی چون اصلا اطلاعات تاریخی و سیاسی‌ام خوب نیست بعید بود که خودم این کتاب رو انتخاب کنم که بخونم. ولی تو یکی از برنامه‌های جان‌استوارت خود مادلین آلبرایت رو اورده بود و راجع به کتابش حرف زد. خیلی از حرف زدنش خوشم اومد. خیلی واضح و روشن و داستانی تعریف می‌کرد و اعتقادات خودش رو توضیح می‌داد. اینه که کتابش رو از کتاب‌خونه گرفتم و دقیقا استایل نوشتنش هم همین‌طور داستانیه و واضح.

مادلین آلبرایت که تو چکسلواکی به دنیا اومده بوده تا ۵۹ سالگی نمی‌دونسته که اجدادش یهودی بودن و  تعداد زیادی از خانواده‌اش تو هولوکاست کشته شده‌اند. تو این کتاب تاریخ چکسلواکی و جنگ جهانی و خانواده خودش رو تعریف کرده تا با این قسمت جدید از هویت خودش که این همه سال نمی‌دونسته کنار بیاد.

من هنوز خیلی کم خوندمش ولی جذابه برام سیر تاریخیش و سرگذشت خانواده‌اش. البته بعضی وقتا این احساس بهم دست می‌ده که بعضی چیزا رو یه کم زیاد احساساتی تعریف کرده. مثلا آی از این نخست‌وزیر انگلیس بد گفته. ولی خب شاید همینه که از کتاب تاریخی جداش می‌کنه. مخصوصا از اینش خوشم میاد که تو اون زمینه تاریخی اشاره می‌کنه به کسایی که آشناترن. مثلا بازیکن فیلم Twelve Angry Men، یا نویسنده کتاب شازده کوچولو.

حلزون‌

ممکنه یکی از دلایل زرد بودن برگ‌های لیمو اینا باشند:

کل حیاط پر از حلزونه. اولش گفتم چه جالب و یاد شمال می‌افتادم. ولی بعد فهمیدم که اینا همه چی رو می‌خورن. و درخت لیمو هم احتمالا به خاطر حمله اونا به این حال و روز افتاده. کلی برنامه داشتم که سبزی بکارم یه طرف باغچه رو. ولی اینا سبزی‌ها رو هم می‌خورن. حالا رفتم یه چیزی خریدم که دور درخت ریختم که می‌کشتشون. البته نمی‌دونم چقدر کار می‌کنه. تعداد زیادی رو با دست جمع کردم و ریختم بیرون. به درخت لیمو هم یه کود مخصوص درخت‌های مرکبات دادم. حالا ببینم اوضاع بهتر می‌شه یا نه.

بچه دوم

خب به مریم قول داده بودم راجع به بچه دوم بنویسم.

خودم با داداشم بچه بودیم خیلی بازی می‌کردیم و البته خیلی هم دعوا و کتک‌کاری! و بزرگ شدیم هم خیلی با هم رفیق بودیم. می‌دونم که خواهر و برادر داشتن خیلی مثبته. همین بازی کردن‌ها با هم دیگه و یا حتی رقابت‌ها و حسودی‌ها و اینا به آدم چیز می‌ده و هم اینکه بزرگ‌ هم می‌شی داشتن یه خواهر، برادر نزدیک خیلی خوبه.

اما برای من این تنها دلیل مثبت یه بچه دیگه اوردنه و دلایل منفی بیشترن.

مهم‌ترینش اینه که احساس اینکه دلم بچه‌ می‌خواد ندارم. شاید چون الان سپهر هنوز بچه‌ است و بغلش می‌کنم و مامان مامان می‌کنه! یا شاید چون همیشه خودم رو فقط با یه بچه تصور کرده بوده‌ام. ولی خب ته تهش به نظرم بچه اوردن چیزیه که آدم باید دلش بخواد و من الان اون احساس اینکه دلم بچه می‌خواد رو ندارم.

بچه‌داری با همه خوبی‌ها و هیجان‌هاش قسمت خیلی زیادش سختیه. مخصوصا برای ما که تا مدت‌ها خیلی به اختیار خودمون ساعت‌هامون رو می‌گذروندیم بچه‌‌دار شدن تجربه آسونی نبوده. اینکه حالا که باز یه کم آسون‌تر شده (شبا بهتر می‌خوابه، از غذای خودمون می‌خوره، یه مقداری خودش بازی می‌کنه و سرگرم می‌شه) دوباره از اول همه سختی‌ها تکرار بشه خیلی همت می‌خواد.

می‌دونم بهترین‌چیزها همیشه با پول به دست نمی‌آد ولی خب قسمت بزرگیشه و من همیشه دوست داشته‌ام که بتونم تا مدت خوبی خونه باشم و کار نکنم، بتونم لباس‌ها و اسباب‌بازی‌های خوبی برای بچه‌ام بخرم. و وقت مدرسه رفتنش که شد بهترین مدرسه و دانشگاه بره. مثلا  نمی‌دونم که با همین یه بچه هم بتونیم یا نه ولی اگه دو تا بچه داشته باشیم مطمئنم ناممکن می‌شه که بتونیم بچه‌ها رو مدرسه خصوصی بگذاریم.

تولد و مریض‌داری

هفته پیش تولدم بود. البته امسال چون اینجا سال کبیسه بود دو روز احساس تولد بود. دیروزش رفتیم و یکی دو تا لباس خریدم. علیرضا هم برام همون‌جا کادو خرید!

سپهر بازم بعد از کلاسش سرما خورده بود ولی خیلی حالش بد نبود و تب هم نکرده بود. فقط آب دماغش می‌اومد که یه کم اذیتش می‌کرد ولی در کل سرحال بود. ولی همون شب خیلی بد خوابید. و فرداش از صبح که از خواب پاشد تقریبا به طور پیوسته گریه کرد. دیگه گفتیم ببریمش اورژانس.  تا نشستیم تو ماشین و آهنگش رو براش گذاشتیم آروم شد. البته مثل همیشه با ذوق آهنگ‌ها رو تکرار نمی‌کرد ولی گوش می‌کرد و آروم شده بود. همون‌جا هم از فرصت استفاده کردم و تو ماشین بهش غذا دادم که خوب هم خورد.

گفتیم پس دیگه آروم شده بریم خونه. تا خونه رسیدیم باز گریه که بریم ددر. ولی خب معلوم بود از قیافه‌اش که خسته است و تا سرش رو گذاشت رو متکا هم خوابش برد با اینکه هیچ وقت بعد از ظهر نمی‌‌خوابه (ساعت ۱۱ صبح می‌خوابه).  دو تا از بچه‌ها دعوت کرده بودند خونه‌شون که اولش که سپهر خواب بود ولی وقتی بیدار شد گفتیم بریم. این ظوری که بیرون رفتیم آروم شد شاید اونجا هم بقیه رو ببینه سرش گرم شه. بچه‌ها هم حسابی تدارک دیده بودن و کلی خوراکی‌های هیجان انگیز درست کرده بودن. ولی اونجا هم اصلا سپهر سرحال نبود و بعد یه مدت کوتاه هم باز گریه‌اش شروع شد که دیدم نمی‌شه و باید برگردیم. البته از کیک تولدی که بچه‌‌ها برام خریده بودن قاچ کردیم و کادوهام رو هم تندی گرفتم و زدیم زیر بغلمون و اومدیم! دیگه فوری بهش شام دادم و با کلی گریه زاری استامینوفن بهش دادیم و خوابید. از وقتی سرنگی که باهاش استامینوفن می‌خوره رو می‌بینه تا آخرین قطره‌اش رو بخوره کلی گریه می‌کنه، بعد یهو خودش می‌گه خب تموم شد!).

با اعصاب داعون و حال خراب دیگه رفتیم چایی ریختیم برای خودمون و کیک تولدم رو خوردیم و کادوها رو باز کردیم و یه کم شاد شدیم.

دیگه خوشبختانه به نسبت اون شب هم خوب خوابید و فرداش سرحال سرحال بود. البته بردیمش دکتر اون روز. گفت که ویروسیه ولی یه مقداری یکی از گوشاش یه کم توش مایع جمع شده که احتمالا از اون بوده که گریه می‌کرده ولی چون چرکی نیست دیگه باید صبر کنین خوب شه. تجریه‌ام هم شد که لزوما چون تب نداره نگم استامینوفن نمی‌خواد. خود دکتره بهش گفتم با اینکه تب نداشت بهش استامینوفن دادم گفت آره بعضی‌ها اول شب یه دوز مسکن به بچه می‌دن که خوب بخوابه. یعنی غیر مسقتیم که شما هم بکنین.منم باید از اول همین کار رو می‌کردم که بچه‌ای که مریضه وقتی شب نتونه بخوابه از همه چی براش بدتره.

همون روز هم دقیقا یه سال شد که ما اومدیم سن‌دیه‌گو.