Monthly Archives: July 2012

زبان مشترک

دیروز که رفته بودیم پارک یه خانم ایرانی با دخترش هم بودن. سپهر تا شنید که خانمه با بچه‌اش فارسی حرف می‌زنه همش هی می‌رفت طرفش و می‌خواست کارایی که می‌کنه رو بهش نشون بده. ولی خب اونم حواسش به دختر خودش بود و سپهر رو تحویل نگرفت. بعد هم انگار دختره کلاس شنا داشت و زود رفتن. سپهر که رفته بود از پله بالا و می‌خواست به خانومه پز بده یهو دید اونا نیستن  بغض کرده و می‌گه کوش. گفتیم رفتن کار داشتن و اینا.

حیوونی پسرکم از بس این ور اون ور به بچه‌ها می‌گه سلام و اونا نمی‌فهمن، فهمیده بود اینا فارسی حرف می‌زنن کلی ذوق کرده بود.

– گفته بودم که خیلی وقتا سپهر خودش میاد می‌گه عوض. دیروز یهو وسط پازل بازی کردن اومده می‌گه عوض. منم بردمش طبقه بالا که عوضش کنم. بدو بدو رفته تو اتاق ما سر کامپیوتر. می‌گم نه بریم تو اتاق خودت. مگه نگفتی عوض؟ می‌بینم نه اصلا محل نمی‌گذاره. چک کردم می‌بینم هیچ خبری نیست و تمیز تمیزه! خلاصه که سرمون یاد گرفته سر ما رو کلاه بگذاره که بره طبقه بالا که بتونه بره سر کامپیوتر.

– روی گازمون ساعت رو نشون می‌ده. سپهر هم کلی به این علاقه داره و یه صد باری در روز عددهای اینو اعلام می‌کنه. بعد کلا ۶ و ۹ رو (یعنی در واقع 6 و 9 رو) بعضی وقتا قاطی می‌کنه. اون روز عدد آخری ۹ بود. می‌گه ۶. می‌گم نه ۶ نیست ۹ه. می‌گه الان ۷ می‌شه. می‌گم نه مامان‌جون الان ۰ می‌شه. خلاصه از ما اصرار و از اون انکار. بعد دقیقه عوض شد و عدد ۰ شد. برگشته به من می‌گه دیدی ۷ شد!

– بعضی کلمه‌ها رو اشتباه می‌گه ولی انقدر بامزه می‌گه که منم مثل خودش تکرار می‌کنم. مون (مو)، بیسویک (بیسکویت)، بوتلوت (نوتلا)، بامانک (بادکنک).

خواب

خیلی وقته می‌خواستم راجع به خواب سپهر بنویسم حالا که مریم هم پرسیده بود گفتم یه چیزایی بنویسم. راستش نمی‌شه بگم تجربه موفقی داشتیم تو خوابوندن سپهر. دیگه داره دو سالش می‌شه و هنوز خوابش کامل کامل درست نشده. گرچه که به نسبت قبل خیلی خیلی بهتر شده و من واقعا ناراضی نیستم.

از همون شش ماهگی دکتر سپهر می‌گفت که از لحاظ فیزیکی می‌تونه شب دیگه اصلا شیر نخوره و بخوابه و همون روش Ferber که بگذاری گریه کنه و بعد هر ۵ دقیقه و بعد هر ۱۰ دقیقه و … بری سراغش رو پیشنهاد می‌کرد که من نمی‌‌خواستم و نمی‌تونستم بگذارم گریه کنه. دوباره یک سالگیش که بردیم دکتر دندانپزشک اون خیلی با دعوا گفت که اصلا نباید در طول شب شیر بخوره. اون موقع سعی کردیم خیلی جدی‌تر سعی کنیم شب شیر نخوره. ولی باز موفق نشدیم. معمولا این طور بود که ۸ که می‌خوابید ساعت ۱۲ اینا بیدار می‌شد و اگه بهش شیر نمی‌دادم یا اصلا راضی نمی‌شد بخوابه یا اگه می‌خوابید حداکثر نیم ساعت بعد بیدار می‌شد. اینه که معمولا من یه تشک می‌انداختم تو اتاقش و دیگه از ساعت ۱۲ به بعد خودم تو اتاق سپهر می‌خوابیدم.

یادم نمی‌آد دقیقا کی ولی یه مدت بعدش تصمیم گرفتیم باز هم امتحان کنیم که شب بهش شیر ندم. این دفعه تقریبا خوب جواب داد.البته این طوری همه زحمت خواب سپهر افتاده گردن علیرضا. چون اگه من شب می‌رفتم پیشش اگه بهش شیر نمی‌دادم کلی بهش برمی‌خورد و گریه می‌کرد. در حالی‌که علیرضا اکثر وقتا فقط دوباره سرش رو می‌گذاره روی بالش و سپهر بدون هیچ اعتراضی می‌خوابه. شده که پشت سر هم بدون بیدار شدن تا صبح بخوابه. ولی بیشتر شب‌ها یه بار رو حداقل بیدار می‌شه و می‌شینه تو تخت‌خوابش که علیرضا می‌ره می‌خوابونتش دوباره. شب‌‌هایی هم هست که بلند می‌شه و متکاش رو پرت می‌کنه پایین یعنی که بیام پایین بخوابم که علیرضا هم مجبور می‌شه همون‌جا رو زمین پیشش بخوابه. و البته مثلا بعد از یه مدت طولانی که خوبه یهو مثل هفته پیش بلند می‌شه و گریه می‌کنه و به راحتی نمی‌خوابه.

اینو هم بگم که تقریبا از همون اولا ما سپهر رو می‌گذاشتیم رو پامون و به روش سنتی ایرانی می‌خوابوندیم. به خاطر اینکه نسبتا تپلی بود و با بغل کردن و اینا من کمرم داغون شده بود. علیرضا وقتی می‌خواد بخوابونتش بهش میگه بیا بابا بهت کمک کنه بخوابی (که یعنی بیا رو پام تکونت بدم). خودش هم یاد گرفته و بعضی وقتا ظهرها خودش میاد می‌گه مامان کمک کنه. یعنی بگذارمش رو پام که بخوابه. گرچه که این قسمتش بی دردسرترین قسمت خوابوندنشه ولی به هرحال باید کم کم یاد بگیره خودش بخوابه که واقعا نمی‌دونم کی و چه جوری می‌خوایم این کار رو بکنیم.

خلاصه که در کل واقعا راه حلی ندارم. تنها نکته‌هایی که فکر کنم برای ما موثر بوده همین صبر کردن بوده و یکی هم اینکه علیرضا شب‌ها سپهر رو بخوابونه.

من از خیلی‌ها که پرسیده‌ام که چی شد که بچه‌شون کامل خوابیده می‌گن که وقتی از شیر گرفتیمش خوابیده. من هم حالا منتظرم ببینم وقتی ما سپهر رو از شیر می‌گیریم چی می‌شه.

۲۲ ماه

پسرک ما ۲۲ ماهه شد. باورم نمی‌شه که به زودی دو ساله می‌شه.

هرچقدر هم هم تکرار می‌شه ولی فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت از حیرت کردنم از یادگیری بچه کم شه. در هر لحظه‌ای داره هرچیزی دور و برش رو حفظ می‌کنه با اینکه تو چه موقعیتی استفاده شده. مثلا من این شعر «دس دسی باباش میاد، صدای کفش پاش میاد» رو خیلی کم پیش میاد بخونم براش یا شاید اصلا نخونده باشم. اون روز همین طوری اینو براش خوندم، یه چند ثانیه ساکت منو نگاه می‌کنه و بعد می‌گه «سلام عزیزم». واقعا یه یک دقیقه‌ای طول کشید تا دوزاریم افتاد که این شعر رو مامانم براش خونده. و هروقت با مامانم چت می‌کنیم همیشه به سپهر می‌گه «سلام عزیزم».یا مثلا امروز داشتم از غذایی که پخته بودم (برای اولین بار دلمه پختم!) عکس می‌گرفتم، می‌بینم از تو هال می‌گه «بابا بخنده».