Monthly Archives: September 2012

تصمیم‌گیری

من مشکل بسیار شدیدی در تصمیم گرفتن دارم. یه مساله که میاد جلوم باید همه پارامترهای مربوط بهش رو بدونم تا بتونم راحت تصمیم بگیرم و خیلی وقتا این پارامترها تو آینده معلوم می‌شن اینه که تصمیم‌گیری برام غیرممکن می‌شه. مثلا یه پرده ساده خریدن. بعد از کلی گشتن توی اینترنت و مغازه‌ها به نظرم میاد که قیافه یکیش خوبه. ولی تا وقتی که نصب نشه چه‌جوری بفهمم واقعا به رنگ دیوار، به رنگ روتختی و بقیه چیزای تو اتاق میاد یا نه؟ یا اینکه دو تا برنامه افتاده رو هم. چه جوری تصمیم بگیرم کدوم رو برم؟ از کجا بفهمم کدوم بیشتر خوش می‌گذره؟ کدوم مفیدتره تا وقتی که نرفته‌ام.

اینا که چیزای خیلی کوچیکیه. سر انتخاب مهدکودک برای سپهر که دیگه می‌تونین حدس بزنین چقدر تصمیم‌گیری برام سخته. دقیقا همین مساله باعث شد یادم بیفته تو رادیو خیلی وقت پیش با یک نویسنده‌ای حرف می‌زد که کتابی نوشته بود راجع به اینکه چه طوری تصمیم بگیریم. تو کتاب‌خونه گشتم که برم بگیرم کتابش رو و بخونم. که حالا امروز دیدم طرف معلوم شده (البته شروع مساله‌ها مال مدتی پیش بوده) که چیزایی که برای وب‌لاگ نیویوکر می‌نوشته با اینکه قرار بوده تازه باشه از مطالب قدیمی خودش برداشته بوده که سر همین اخراج شده، تو کتاب‌هاش یه جاهایی رو از خودش در اورده و تو کتاب آخریش انقدر این مساله جدی بوده (از باب دیلان نقل‌قول‌هایی رو اورده که اصلا اون نگفته بوده!) که کتاب رو ناشر از کتاب‌فروشی‌ها جمع کرده.

خلاصه اینم از یه راه حلی که برای خودم پیدا کرده بودم. شما پیشنهادی ندارین؟

خستگی

دیشب ساعت ۹ خوابم برد و حالا ساعت ۲:۳۰ نصفه شب بیدار شده‌ام و خوابم نمی‌بره.
قبلا دیگه ساعت ۷ که شام می‌خوردیم سپهر مسواک می‌زد و حموم می‌رفت دیگه از ساعت ۸ من شب به خیر می‌گفتم و می‌اومدم سراغ کارای خودم. ولی تازگی همه چیز دیرتر شده. هم یه کم دیرتر شام می‌خوریم هم سپهر بعد از شام باز می‌ره سراغ بازی کردن و یه کم باید چونه بزنیم تا بریم برای مسواک و حموم. بعد هم که اصرار که مامان کتاب بخونه و مامان نره و قصه بگه و کمک کنه ( که یعنی من بخوابونمش). اینه که خیلی شب‌ها یا همون پیش سپهر خوابم می‌بره یا می‌ام پایین انقدر خسته‌ام که مغزم برای هیچ کار مفیدی کار نمی‌کنه.

باز هم مهدکودک

از ساعت ۸ خوابم می‌اومده!

امروز رفتیم یه مهدکودک دیگه برای سپهر دیدیم. این یکی هم مونتسوری بود. ولی نزدیک خونه‌مون نبود. این یکی نزدیک دانشگاهه.  دانشگاه خودش مهدکودک داره ولی خیلی متقاضیش زیاده. البته ما نرفتیم ببینیم چه جوریه ولی هرکی می‌شناسیم از دانشگاه بچه‌اش اونجا می‌ره و می‌گن خوبه. ما هم یک ساله که تو لیست انتظاریم و ظاهرا تا سال دیگه هم نوبت بهمون نمی‌رسه. اینه که گفتم پس اگه داریم به این فکر می‌کنیم که اگه اونجا جا باز شد بره پس چرا از حالا مهدکودک‌های دور و بر دانشگاه رو هم نگاه نکنیم.

اینم باز خیلی کوچیک بود و آروم. ولی خب خانم مدیرش خیلی خوب به نظر می‌اومد. خودش ۲۰ و چند سال پیش تو همین مهدکودک که از همون موقع مونتسوری بوده کار می‌کرده. بعدا مونده خونه چندسالی بچه‌هاش رو بزرگ کرده و بعد ۱۰ سال پیش اینا خودش اونجا رو می‌خره. معلم‌ها خیلی خوش‌اخلاق بودند و کارا و فعالیت‌هاشون بامزه به نظر می‌اومد. یه چیزی که خیلی خوشم اومد این بود که پدر مادرها انگار خیلی دخیل بودند. گفت اگه ما بخوایم از حالا می تونیم تو برنامه پدر مادرها شرکت کنیم تا ببینیم محیط چه جوریه.

البته به هر حال فعلا سپهر رو قبول نمی‌کرد تا وقتی که ۲ سال و ۵ ماهش بشه و تا خرداد هم جا نداشت. ولی کلا این که سبک مهدکودک چه جوری بهتره یه کم گیجم کرده. از شلوغی و شاد بودن اون یکی خوشم اومده ولی خب می‌گم شاید برای مدل سپهر اینکه مستقل‌تر و با توجه بیشتر از مربی‌ها چیز یاد بگیره، بیشتر مناسب باشه.

پاندای کوچولو

دیروز تو اخبار گفت که بچه پاندایی که تو باغ وحش واشنگتن به دنیا اومده بوده مرده. یاد بچه پاندای باغ‌وحش اینجا افتادم. این کمتر از دو ماه پیش به دنیا اومده بود. گفتم برم خبرش رو چک کنم ببینم چه جوریه. بعد دیدم فعلا حالش خوبه و وزن اضافه کرده و گرچه نمی‌شه تو خود باغ‌وحش دیدش ولی دوربین هست که می‌شه زنده خودش و مامانش رو وقتایی که میاد پیشش دید (اینجا). نمی‌دونم از ایران هم می‌شه دید یا نه. من بین ساعت ۹-۱۰ صبح اینجا (۷:۳۰-۸:۳۰ شب ایران) نگاه کردم انگار تازه بیدار شده بودن و خیلی بامزه بود. ولی حتی وقتی هم خوابن بازم هی بچه‌هه وول می‌خوره و مامانش رو بیدار می‌کنه.

بالای صفحه لینک به ویدیو به یه سری حیوون‌های‌دیگه هم هست (اورانگوتان، خرس قطبی و فیل).

از شیر گرفتن – ۴

امروز آخرین مرحله از شیر گرفتن هم انجام شد. صبح از خواب که پاشد گفت شیر. گفتم نه دیگه سپهر بزرگ شده. یه کم غر زد. بغلش که کردم سرش رو گذاشت تو بغلم و آروم شد. علیرضا بهش گفت آب می‌خوری؟ گفت آب می‌خورم. یه کم آب خورد و از اینکه یه کمش از دهنش ریخت خندید و سرحال شد. بعد همین طور سرش رو گذاشت و تو بغلم یه مدتی نیم‌چه خواب بود.

عصر هم رفتیم اسباب بازی فروشی نزدیک خونه‌مون یه اسباب‌بازی براش خریدیم. دوست داشتم چیزی باشه که خودش انتخاب کنه. ولی چیزی که اونجا بهش علاقه داشت ماشین‌ها و قطارها بود که تو خونه هم داره و اصلا باهاش بازی نمی‌کنه. یه سری حروف الفبای آهنربایی خریدیم براش که می‌دونستیم حتما خوشش میاد. بعد هم رفتیم شیرینی‌فروشی و یه قاچ کیک خریدیم و روش یه دونه شمع گذاشتیم که فوت کنه. از شمع و اینا خیلی خوشش نیومد ولی اسباب‌بازی‌اش رو خیلی دوست داشت.

حالا ببینیم فردا صبح چی می‌شه.