مهمونی

– راجع به تجربه اینجا اومدن حتما می‌نویسم. یه قسمت‌هاییش رو نوشته‌ام کاملش کنم می‌گذارم.  فعلا نوشته میرزا پیکوفسکی رو بخونید تو همین موضوع.

– امروز مهمونی برگزار شد. راست گفتی سپیده. واقعا خوب شد که دعوت کردم. با اینکه صبح با استرس کارای نکرده از خواب پاشدم ولی الان بارش از دوشم برداشته شده. خوبیش هم این بود که به این بهانه خونه‌مون رو حسابی تمیز کردیم. چون اولین بار بود خونه‌مون می‌اومدن همه اتاقا رو باید جمع و جور می‌کردیم شاید بخوان خونه رو ببینن! چون خارجی هم بودن (آقای رومانیایی و خانوم آمریکایی و پسر تقریبا یه ساله‌شون)  برای اولین بار رو منقلمون! جوجه کباب هم درست کردیم که اگه غذای ایرانی دوست نداشتن اونو بخورن. ولی همه‌اش فسنجون خوردن و خیلی خوششون اومده بود.

– مهمونی با خانواده بچه‌دار یه خوبی که داره اینه که خب آدم رو درک می‌کنن مثلا اینکه وقتی غذا حاضر شد تازه ما وایسادیم به غذا تیکه تیکه کردن و فوت کردن واسه بچه‌هامون! ولی خب دو کلوم حرف زدن سخت می‌شه و هر کسی باید دنبال بچه‌ خودش بدوه.

–  یه تغییری در سپهر هم این بود که همیشه وقتی تو پارک یا تو کلاسش با بچه‌های دیگه بازی می‌کرد اگه چیزی که دستش بود رو کسی می‌گرفت اصلا اعتراض نمی‌کرد و حتی خودش تعارف می‌کرد بهش. در بدترین حالت یه کم با بهت به طرف نگاه می‌کرد. ولی امروز پسر اونا که یه چیزی از اسباب‌بازی‌های سپهر رو برمی‌داشت سپهرآی می‌زد زیر گریه. و هی ما توضیح می‌دادیم که باید با هم بازی کنین و اینا ولی خب تمرین نداره دیگه. بیرون از خونه خب چیزی مال خودش نیست شاید اینه که اینقدر ناراحت نمی‌شه.

– یه چیزی که برام جالب بود اینه که توجهش جلب شده بود به اینکه الان دو تا مامان هست. با اینکه هزار تا مامان و بچه تا حالا دیده ولی هی اشاره می‌کرد که دو تا مامان.

– وقتی می‌خواستیم جوجه کباب درست کنیم رفتیم تو حیاط و وضعیت تاسف‌بار گل و گیاه‌هام رو که دیدن کلی حرف شد راجع به آب دادن و هرس کردن و گل رز و اینا. یه مدت از بس وضعشون بد بود و هرکاری می‌کردم بهتر نمی‌شدن دیگه انگزه‌ام رو از دست داده بودم. ولی یه کم دوباره انگیزه گرفتم بهشون برسم ببینم زنده می‌شن یا نه.