Monthly Archives: September 2012

مهمونی

– راجع به تجربه اینجا اومدن حتما می‌نویسم. یه قسمت‌هاییش رو نوشته‌ام کاملش کنم می‌گذارم.  فعلا نوشته میرزا پیکوفسکی رو بخونید تو همین موضوع.

– امروز مهمونی برگزار شد. راست گفتی سپیده. واقعا خوب شد که دعوت کردم. با اینکه صبح با استرس کارای نکرده از خواب پاشدم ولی الان بارش از دوشم برداشته شده. خوبیش هم این بود که به این بهانه خونه‌مون رو حسابی تمیز کردیم. چون اولین بار بود خونه‌مون می‌اومدن همه اتاقا رو باید جمع و جور می‌کردیم شاید بخوان خونه رو ببینن! چون خارجی هم بودن (آقای رومانیایی و خانوم آمریکایی و پسر تقریبا یه ساله‌شون)  برای اولین بار رو منقلمون! جوجه کباب هم درست کردیم که اگه غذای ایرانی دوست نداشتن اونو بخورن. ولی همه‌اش فسنجون خوردن و خیلی خوششون اومده بود.

– مهمونی با خانواده بچه‌دار یه خوبی که داره اینه که خب آدم رو درک می‌کنن مثلا اینکه وقتی غذا حاضر شد تازه ما وایسادیم به غذا تیکه تیکه کردن و فوت کردن واسه بچه‌هامون! ولی خب دو کلوم حرف زدن سخت می‌شه و هر کسی باید دنبال بچه‌ خودش بدوه.

–  یه تغییری در سپهر هم این بود که همیشه وقتی تو پارک یا تو کلاسش با بچه‌های دیگه بازی می‌کرد اگه چیزی که دستش بود رو کسی می‌گرفت اصلا اعتراض نمی‌کرد و حتی خودش تعارف می‌کرد بهش. در بدترین حالت یه کم با بهت به طرف نگاه می‌کرد. ولی امروز پسر اونا که یه چیزی از اسباب‌بازی‌های سپهر رو برمی‌داشت سپهرآی می‌زد زیر گریه. و هی ما توضیح می‌دادیم که باید با هم بازی کنین و اینا ولی خب تمرین نداره دیگه. بیرون از خونه خب چیزی مال خودش نیست شاید اینه که اینقدر ناراحت نمی‌شه.

– یه چیزی که برام جالب بود اینه که توجهش جلب شده بود به اینکه الان دو تا مامان هست. با اینکه هزار تا مامان و بچه تا حالا دیده ولی هی اشاره می‌کرد که دو تا مامان.

– وقتی می‌خواستیم جوجه کباب درست کنیم رفتیم تو حیاط و وضعیت تاسف‌بار گل و گیاه‌هام رو که دیدن کلی حرف شد راجع به آب دادن و هرس کردن و گل رز و اینا. یه مدت از بس وضعشون بد بود و هرکاری می‌کردم بهتر نمی‌شدن دیگه انگزه‌ام رو از دست داده بودم. ولی یه کم دوباره انگیزه گرفتم بهشون برسم ببینم زنده می‌شن یا نه.

 

علیرضا یه توصیفی می‌کنه از شطرنج بازی کردنش که بعضی وقتا یه حرکتی رو انقدر جلو جلو تحلیل می‌کنه بعد می‌بینه نه   این حرکت خوب نیست چون چند تا حرکت بعد به مشکل برمی‌خوره بعد همون موقع یه حرکت دیگه به ذهنش می‌رسه و فوری همون رو اجرا می‌کنه، غافل از اینکه این یکی از همون اول مشکل داره.

حالا منم خیلی از کارام همین می‌شه. از جمله این که یکی از دوستامون رو خیلی وقته می‌خوام دعوت کنم. هی هر دفعه به هزارتا دلیل فکر کرده بودم که این روز و این زمان خوب نیست. دیگه امروز صبح زنگ زدم بهش و گفتم این ویکند بیان. و اصلا حواسم نبود که خونه‌مون در یکی از نامرتب‌ترین وضعیت‌هاشه و داره منفجر می‌شه. خرید هم چند وقته نرفتیم و هیچی نداریم. خلاصه که تو همین یکی دو ساعت خرید رفتیم وخونه رو به حالت سرهم بندی مرتب کردیم و الان دارم از خستگی می‌میرم. همه آشپزی‌ها رو هم گذاشتم برای یکی دو ساعت فردا صبح :(

هنر الفبایی

سپهر یه پازل الفبا داره که خیلی بهش علاقه داره. یه بار یهو از خودش شروع کرد الفباها رو کنار هم چیدن. اولش عمودی می‌گذاشت و درهم بر هم.

البته خودش همچین با دقت انتخاب می‌کرد که بعید هم نیست یه چیزی تو نظرش بوده. بعد از یه مدت دیگه افقی می‌گذاره و معمولا به ترتیب. کلی شکل‌های مختلف باهاشون درست می‌کنه و بعد با ذوق و شوق به ما نشون می‌ده.

 

این یکی رو هم امروز درست کرده:

۹ سال

پست دیشب رو ننوشتم. دیروز ۹ سال شد که اومده‌ام آمریکا. دیشب هی نوشتم و پاک کردم که واقعا نظرم چیه راجع به این ۹ سال و خودم چه تغییرهای کردم و نکردم. ولی خب خیلی سخت بود. بعد هم خوابم برد و دیگه نوشته نشد.

مهدکودک ۲

امروز یکی رفتیم خونه همون مدیر مهدکودک مونتسوری که دیروز گفتم. چون گفته بود بچه‌هایی که هنوز خودشون دستشویی نمی‌رن، خونه خودم هستند. اول که عجب خونه‌ای داشت. شیک و بزرگ و محله خوب. ولی خب اصلا مثل مهدکودک نبود و مثل این بود که بیبی‌سیتر بچه‌ها باشه. یه دونه اتاق بود که بچه‌ها توش تو یه دایره نشسته بودن و کار می‌کردن. بازم همون سخت‌گیریش اینجا هم بود. سپهر اسباب‌بازی‌ها رو دیده بود و دوست داشت بازی کنه. خانومه اولا که مجبورش کرده حتما روی مستطیل و سر جای به خصوصی بشینه. یعنی بگم خانومه سه ثانیه هم صبر نمی‌کرد هی به سپهر می‌گفت اینو بگذار اینجا، این وری نه اون وری. فکر کنم کم اطلاع‌ترین مادرها هم این روزا می‌دونند که به بچه باید مهلت داد که خودش یه چیزی رو امتحان کنه و اشتباه کنه و اینا، دیگه چه برسه به کسی که بخواد مربی باشه. خلاصه اینجا رو که مطمئن شدم نمی‌خواییم.

ولی یه جای دیگه که رفتیم خیلی خوشم اومد. قبل از اینکه بریم احساسم خوب نبود چون زنجیره‌ایه و فکر می‌کردم که این جاهای زنجیره‌ای ممکنه خیلی از رو دستورالعملی کار کنن و احساس صمیمانه نداشته باشه. مثلا کلاسی که برای سپهر می‌رفتیم هم خب زنجیره‌ای بود. جای تمیزی بود و فعالیت‌هاشون خوب بود و وسایل بازی خوبی داشتند ولی خب مثلا مربی‌شون اصلا با بچه‌ها ارتباط یک به یک نداشت و فقط شعرها و کارا رو مثل نوار اجرا می‌کرد. برای چیزی که ما می‌خواستیم اتفاقا خوب بود چون سپهر از اینکه دیگه همه چی رو حفظ شده بود خوشش می‌اومد و برای ۴۵ دقیقه در هفته خوب بود. اسمش هم اصلا کلاس ورزش بود درست مثل کلاس ورزش که آدم خودش می‌ره، خب انتظار نداره هردفعه مربی یه خلاقیتی بزنه و اینکه یه روتینی باشه و تو همون چارچوب تمرین کنی خوبه. ولی خب مهدکودک که بچه می‌خواد بیشتر ساعت‌های بیداریش با اونا باشه تا با ما، خب فرق داره. ولی حداقل تو این دفعه‌ای که رفتیم اصلا این طوری به نظرم نیومد. هم از یه طرف خیلی حرفه‌ای بودن و منشی و دم و دستگاه که مثلا پدر مادرها با کد مخصوصا وارد بشن و معلوم باشه کی با کی اومده و با کی رفته. هم به نظر خیلی محیط شادی می‌اومد. یه سری تو حیاط بازی می‌کردن و تو کلاس به کلاس‌ها بچه‌ها کارای مختلف می‌کردن. مثلا یه جا بوی خوبی می‌اومد که بچه‌ها پنکیک درست کرده بودن و توش بلوبری ریخته بودن و شیر رو توش رنگ آبی ریخته بودن چون مثل این که اون روز حرف ‌B رو داشتند تمرین می‌کردن (تو کلاس بزرگ‌ترها بود این). یه چیزی که خوشم اومد همین بود که در عین حالی که بچه‌ها تو کلاس ساکت نبودند و واسه خودشون از این چیز به اون چیز سرک می‌کشیدند ولی یه کار اصلی هم بود که با مربی‌شون داشتند روش کار می‌کردند. مدیرشون به نظر می‌اومد تک تک بچه‌ها رو به اسم می‌شناسه و عادت‌هاشون  و شغل و مدل پدر مادراشون رو می‌دونه.  البته خب در نهایت معلمی که به خود بچه می‌افته هم خیلی مهمه ولی از مدیرشون که خوشم اومد.

یه چند‌جای دیگه هم تو لیستم بود. یکیشون زنگ زدم گفت تا سال دیگه جا ندارن و  تازه دو ماه دیگه وقت داده که بریم تور بدن بهمون. یه جای دیگه هم بود که آنلاین یه سری نظر بد راجع بهش داده بودن (و البته خب یه سری هم خوب) ولی تو همون مهدکودک قبلی یکی از مامان‌هایی که اونم مثل ما اومده بود برای اطلاعات گرفتن داشت بچه‌اش رو از اونجا منتقل می‌کرد و یه چندتا بد از اونجا گفت که دیگه ما کلا منصرف شدیم از دیدنش.

حالا قدم‌های بعدی اینه که  تصمیم بگیریم اصلا بگذاریمش مهدکودک یا نه؟! از کی؟ و بعد اینکه یه کم بیشتر بگردم که مطمئن بشم اینجایی که فعلا خوشمون اومده واقعا چه طوره و اگه بشه معلم و کلاس بچه‌های دو ساله‌اش رو با دقت‌تر ببینم و بعد اینکه آیا جایی هست که من از قلم انداخته باشم یا نه؟