Monthly Archives: September 2012

یادم نمی‌آد قبلا گفته بودم یا نه ولی یه مدته دوباره دارم کتاب کاغذی می‌خونم. بدم نمی‌اومد از کتاب رو ipad خوندن. سریع بود و با این اسباب‌کشی‌های ما و خونه‌‌های کوچیک جا هم نمی‌گرفت. ولی الان سپهر اصلا نمی‌گذاره من برم سراغ ipad و تا ببینه می‌خواد باهاش بازی کنه. شب هم که تا می‌آم دو خط بخونم خوابم می‌بره. اینه که کتاب کاغذی می‌خونم. سعی می‌کنم بیشتر هم از کتاب‌خونه بگیرم. در طول روز هر از گاهی گه سپهر خودش بازی می‌کنه منم دو خط می‌خونم. خب خیلی با تمرکز نیست خوندنم ولی بالاخره از هیچی بهتره.

الان دارم Aloft رو می‌خونم. راوی داستان یه مرد آمریکایی میان‌ساله که یه هواپیمای کوچیک خریده و باهاش پرواز می‌کنه. یواش یواش تعریف می‌کنه از آدم‌های زندگی‌اش، پسر و دخترش و زنش که زود مرده بوده و دست دخترش که ۲۰ و چندسال باهاش زندگی می‌کرده ولی جدا شده‌ان و باباش که پیر شده و خونه سالمندان زندگی می‌کنه و و…. امروز داشتم فکر می‌کردم این جور داستان ژانر مورد علاقه منه. با اینکه شاید برای خیلی‌ها خسته‌کننده و بی ماجرا باشه ولی شرح یه زندگی مخصوصا وقتی ذهن آدم‌ها، وسواس‌هاشون، اخلاق‌هاشون و تجزیه تحلیلشون از زندگی رو هم می‌خونی، دقیقا کتاب ایده‌آل منه و دقیقا دلیلی که این همه ساله وب‌لاگ می‌‌خونم.

بعضی وقتا از Pandora برای سپهر آهنگ می‌گذارم. خودش بهش می‌گه «آهنگ باحال». امروز یکی از آهنگ‌های فیلم ماداگاسکار ۳ اومده (این آهنگ) اومده می‌گه Move it, Move it بگذار ( یه آهنگ دیگه از همون فیلم). با اینکه هیچ وقت این دو تا رو کنار هم نشنیده. آهنگ‌ها رو دیده بودم که خوب تشخیص می‌ده. ثانیه اول یه آهنگ رو می‌شنوه می‌فهمه چیه. بعضی وقتا که علیرضا با یه ریتمی یه شعر دیگه براش می‌خونه شاکی می‌شه! می‌گه «چی بود؟ چی بود؟» ولی امروز جالبیش این بود که دو تا آهنگ مختلف بود.

 

امروز قرار بود برم آرایشگاه موهام رو صاف کنم. ۱۰ دقیقه هم زود رسیدم ولی هیچ‌کس توی ارایشگاه نبود. هرچی صبر کردم کسی نیومد. زنگ هم زدم کسی برنداشت. دیگه پیغام گذاشتم که آمدیم نبودید و اومدم خونه. بعد شب ساعت ۸ طرف زنگ زده که وای ببخشید و من اشتباه کردم تو تقویمم اشتباهی گذاشته بودمت برای دوشنبه بعدی. حالا من بلد نیستم وقتی بخوام حداقل یه کم عصبانیتم رو بگم چی باید بگم. تنها چیزی که در جواب ببخشید بلدم، اینه که بگم خواهش می‌کنم.

اینم (+) امروز از حرف زدن‌های سپهر موقع حموم شبش ضبط کردم. الان فقط لینکه. فردا ببینم می‌تونم درستش کنم که همین‌جا بخونه یا نه.

امروز دیگه تولد واقعی سپهر بود. صبح بردیمش آرایشگاه و موهاش رو کوتاه کردیم. اولا که یادش بود از دفعه پیش که تو تلویزیون براش کارتون جرج (Curiuos George) رو گذاشته بودن و تا تلویزیون رو دید گفت جرج. البته این دفعه جلوی سپهر کارتون میکی‌ماوس بود. بعد از یه مدت تو ردیف روبرو یه پسره اومد که موهاش رو کوتاه کنند برای اون جرج پخش کردن و سپهر کلی ذوق کرد. مثل همیشه هم حسابی آقا نشست که موهاش کوتاه شه. تو مغازه یکی از این اسباب‌بازی‌های ریل و قطار هست که بچه‌ها باهاش بازی می‌کنند سپهر هم که موهاش کوناه شد رفت سراغ اون. اون یکی پسره هم اونجا بود. سپهر تا دیدتش بهش می‌گه «نی‌نی، جرج دیدی؟»  (البته بگم که این نی‌نی ۷-۸ سالیش بود!)

بعد از خواب ظهر هم سعی کردیم که عکس دو سالگیش رو بگیریم که با ورجه وورجه‌ای که می‌کرد دو سه تا عکس واضح بیشتر از توش در نیومد.

بعد از اون رفتیم مرکز شهر دیدن مجسمه‌های شنی. خونده بودم که قراره مسابقه مجسمه‌های شنی باشه و کنجکاو بودم که بریم ببینیم. مجسمه‌هاش خیلی جالب بودن هم ایده‌‌های خیلی جالبی داشتند هم اینکه با شن و آب همچین چیزای ظریفی درست کرده بودن خیلی جالب بود.

این یکی جایزه اول رو گرفته بود:

اسمش هم بود خانه جایی است که قلب انجاست و یه قلب بود که تو حفره‌هاش اتاق‌های یه خونه بودند.

اینم خیلی جالب بود:

باز هم پروژه سی روزه

پارسال ۵ سپتامبر پروژه ۳۰ روز نوشتن رو شروع کردم و هر روز وب‌لاگ نوشتم (تقریبا هرروز!). می‌خواستم امسال از اول سپتامبر شروع کنم که دیروز یادم رفت‌! حالا با یه روز تاخیر شروع می‌کنم.

دیروز اتفاقا روز پرماجرایی بود. خیلی وقته که ما تصمیم گرفتیم و شنبه‌ها می‌ریم از کوه نزدیک خونه‌مون بالا. البته خیلی کوه کوه نیست. وسطش یه جاده آسفالت داره و بعد مسیر‌های مختلفی ازش منشعب می‌شه که ما چون با کالسکه هستیم فقط یکی از این مسیرها رو می‌تونیم بریم. برای ما که خیلی ورزشکار نیستیم فعالیت خوبیه و مسیرش هم از کنار اقیانوسه و خیلی قشنگه.

از هفته پیش هم قرار گذاشتیم یه مراسم دیگه هم به شنبه‌ها اضافه کنیم و اونم مراسم کبابه. البته این هفته به جز گریل که به‌خاطر تولد سپهر بالاخره خریده بودیم، هیچ آمادگی‌ای نداشتیم، نه گوشت کبابی داشتیم و نه سیخ. به همین خاطر گوشت استیکی که از قبل توی فریز داشتیم رو پختیم با سالاد خوردیم که البته مزه‌اش خوب شده بود و خیلی شبیه کباب برگ بود.

عصر هم قرار فیسبوکی داشتیم!‌ و لیلیان خوشگل و مامان و باباش رو که اومده بودن سن‌دیه‌گو دیدیم و به همت اونا با یه عالم آدم دیگه هم اشنا شدیم. سپهر که دیگه آخر روز انقدر خسته بود که تو ماشین داشت خوابش می‌برد و به عشق سیب‌زمینی فقط شام خورد. خلاصه روز خیلی خوبی بود.