Monthly Archives: January 2013

ایران

دیگه گفتم هرجوری شده امشب باید بیام یه چیزی بنویسم. سعی می‌کنم همه ماجراهای ایران رو یهو بنویسم که دیگه از این به بعد بتونم چیزای جدیدتر تعریف کنم.

از مصیبت روز اول پاریس گفتم ولی خب بعدش که سپهر خوب شد، بقیه روزها خیلی خوب بود. هتلمون جای خوبی بود و کلی جاهای دیدنی رو پیاده می‌تونستیم بریم. اونجا دو زوج از دوستامون رو هم دیدیم که یکی به طورموقتی اونجا بودند و با هم خیابون شانزه‌لیزه و اطراف رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. و یه زوج دیگه که یه ۹ – ۱۰ سالی می‌شد ندیده بودیمشون که همون پاریس زندگی می‌کردن و خیلی حس خوبی بود دیدنشون بعد از این همه وقت.

روزی که باید راه می‌افتادیم برای ایران خودم سرما خوردم.هی سعی کردم که سپهر خیلی به من نزدیک نشه که نگیره ولی خب نشد و سپهر هم درست از همون روز اول که ایران رسیدیم مریض شد. اینو بگم که این دفعه برعکس دفعه پیش  تو راه و تو هواپیما همه مرتب و کمک‌کن بودند. ایران هم که رسیدیم موقع چک کردن پاسپورت گفتن چون شما بچه دارین برین تو قسمت اتباع خارجی که خب کسی نبود و خیلی خوش‌اخلاق و سریع کارمون رو راه انداختن. ولی خب سپهر تازگی هربار که سرما می‌خوره نفسش تنگ می‌شه و شبا خیلی بد می‌خوابه. این بار هم همین شد و  تمام شب می‌گفت منو بغل کنین راه ببرین. و خلاصه هفته اول پدر ما دراومد تا یه کم بهتر شد. از خونه هم پامون رو بیرون نمیتونستیم بگذاریم چون می‌ترسیدیم سرما و آلودگی و اینا بیشتر نفس تنگیش رو بد کنه.

یه کم که بهتر شد رفتیم شیراز. ده سال بود که من شیراز نرفته بودم. علیرضا که تا حالا شیراز رو ندیده بود. دیگه همه با مامان بابا و داداش علیرضا رفتیم شیراز. شهر خیلی برام نوستالژی نداشت چون دیگه من از ۱۸ سالگی اونجا زندگی نکرده بودم.خونه‌ مامان و بابام هم که عوض شده بود. ولی خب شیراز مثل قدیم خیلی آرامش بخش بود. مخصوصا به نسبت کرج (حداقل جاهایی که ما رفت و آمد کردیم) خیلی خلوت‌تر و تمیزتر بود. درختای نارنج همه‌جا سبز و پر از نارنج بود. حافظیه هنوز پر از آدم‌های اهل حال! و عاشق. خلاصه با اینکه کلا خیلی مهمون و توریست بودیم ولی خیلی حس همون موقع‌هایی که از تهران می‌رفتم شیراز و حسابی استراحت می‌کردم رو داشت و خوب بود.

البته دوباره آخرش سپهر حالا یا همون سرماخوردگیش عود کرد یا دوباره یه چیز دیگه گرفت. برده بودم بخوابونمش که دیدم بدنش داغه. برای اولین بار یه panic attack حسابی کردم. دکتر هم پیش یکی از آشناهای مامانم بردیمش و گفت چیزی نیست و بخور بدین و اینا.ولی تا یه هفته بعدش هم باز کرج درگیرش بودیم و باز نفس تنگی و اینا.

از فردای روزی که از شیراز برگشتیم علیرضا باید می‌رفت دانشگاه درس می‌داد. اینه که هر روز می‌رفت و عصر دیر وقت بر می‌گشت. بعد از یه ۴-۵ روزی که سپهر بهتر شده بود یه روز منم رفتم دانشگاه. از همون در طرشت که پیاده شدم یکی از عجیب‌ترین حس‌های زندگی‌ام رو داشتم. یه حس نوستالژی خیلی خیلی شدید. از تو دانشکده شیمی رد شدن و بعد محوطه و دانشکده مکانیک و بعد دانشکده خودمون. یعنی راهی که ۷ سال تمام رفته بودم و اومده بودم. فقط با حرف زدن با سپهر بود که جلوی گریه کردن خودم رو گرفته بودم. تو دانشکده هم کلی آدم آشنا دیدم. البته خب هم‌کلاسی‌های قدیمی دیگه خودشون استاد و حتی رییس دانشکده شده‌ بودن و از دانشجوها دیگه کسی رو نمی‌شناختم. ولی فهمیدم که برای هیچ‌جایی مثل دانشگاه دلم تنگ نشده بود.خوشبختانه تونستم خیلی ضربتی یه سری از بچه‌های دانشکده رو هم ببینم که اونم خیلی خوب بود.

خب دیگه خیلی نوشتم. شاید باید یه پست دیگه هم از ایران بنویسم.