دیگه گفتم هرجوری شده امشب باید بیام یه چیزی بنویسم. سعی میکنم همه ماجراهای ایران رو یهو بنویسم که دیگه از این به بعد بتونم چیزای جدیدتر تعریف کنم.
از مصیبت روز اول پاریس گفتم ولی خب بعدش که سپهر خوب شد، بقیه روزها خیلی خوب بود. هتلمون جای خوبی بود و کلی جاهای دیدنی رو پیاده میتونستیم بریم. اونجا دو زوج از دوستامون رو هم دیدیم که یکی به طورموقتی اونجا بودند و با هم خیابون شانزهلیزه و اطراف رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. و یه زوج دیگه که یه ۹ – ۱۰ سالی میشد ندیده بودیمشون که همون پاریس زندگی میکردن و خیلی حس خوبی بود دیدنشون بعد از این همه وقت.
روزی که باید راه میافتادیم برای ایران خودم سرما خوردم.هی سعی کردم که سپهر خیلی به من نزدیک نشه که نگیره ولی خب نشد و سپهر هم درست از همون روز اول که ایران رسیدیم مریض شد. اینو بگم که این دفعه برعکس دفعه پیش تو راه و تو هواپیما همه مرتب و کمککن بودند. ایران هم که رسیدیم موقع چک کردن پاسپورت گفتن چون شما بچه دارین برین تو قسمت اتباع خارجی که خب کسی نبود و خیلی خوشاخلاق و سریع کارمون رو راه انداختن. ولی خب سپهر تازگی هربار که سرما میخوره نفسش تنگ میشه و شبا خیلی بد میخوابه. این بار هم همین شد و تمام شب میگفت منو بغل کنین راه ببرین. و خلاصه هفته اول پدر ما دراومد تا یه کم بهتر شد. از خونه هم پامون رو بیرون نمیتونستیم بگذاریم چون میترسیدیم سرما و آلودگی و اینا بیشتر نفس تنگیش رو بد کنه.
یه کم که بهتر شد رفتیم شیراز. ده سال بود که من شیراز نرفته بودم. علیرضا که تا حالا شیراز رو ندیده بود. دیگه همه با مامان بابا و داداش علیرضا رفتیم شیراز. شهر خیلی برام نوستالژی نداشت چون دیگه من از ۱۸ سالگی اونجا زندگی نکرده بودم.خونه مامان و بابام هم که عوض شده بود. ولی خب شیراز مثل قدیم خیلی آرامش بخش بود. مخصوصا به نسبت کرج (حداقل جاهایی که ما رفت و آمد کردیم) خیلی خلوتتر و تمیزتر بود. درختای نارنج همهجا سبز و پر از نارنج بود. حافظیه هنوز پر از آدمهای اهل حال! و عاشق. خلاصه با اینکه کلا خیلی مهمون و توریست بودیم ولی خیلی حس همون موقعهایی که از تهران میرفتم شیراز و حسابی استراحت میکردم رو داشت و خوب بود.
البته دوباره آخرش سپهر حالا یا همون سرماخوردگیش عود کرد یا دوباره یه چیز دیگه گرفت. برده بودم بخوابونمش که دیدم بدنش داغه. برای اولین بار یه panic attack حسابی کردم. دکتر هم پیش یکی از آشناهای مامانم بردیمش و گفت چیزی نیست و بخور بدین و اینا.ولی تا یه هفته بعدش هم باز کرج درگیرش بودیم و باز نفس تنگی و اینا.
از فردای روزی که از شیراز برگشتیم علیرضا باید میرفت دانشگاه درس میداد. اینه که هر روز میرفت و عصر دیر وقت بر میگشت. بعد از یه ۴-۵ روزی که سپهر بهتر شده بود یه روز منم رفتم دانشگاه. از همون در طرشت که پیاده شدم یکی از عجیبترین حسهای زندگیام رو داشتم. یه حس نوستالژی خیلی خیلی شدید. از تو دانشکده شیمی رد شدن و بعد محوطه و دانشکده مکانیک و بعد دانشکده خودمون. یعنی راهی که ۷ سال تمام رفته بودم و اومده بودم. فقط با حرف زدن با سپهر بود که جلوی گریه کردن خودم رو گرفته بودم. تو دانشکده هم کلی آدم آشنا دیدم. البته خب همکلاسیهای قدیمی دیگه خودشون استاد و حتی رییس دانشکده شده بودن و از دانشجوها دیگه کسی رو نمیشناختم. ولی فهمیدم که برای هیچجایی مثل دانشگاه دلم تنگ نشده بود.خوشبختانه تونستم خیلی ضربتی یه سری از بچههای دانشکده رو هم ببینم که اونم خیلی خوب بود.
خب دیگه خیلی نوشتم. شاید باید یه پست دیگه هم از ایران بنویسم.
خوب شد نوشتی.دیگه داشتم نگران می شدم. حالا سپهر خوبه دیگه؟ زهرا هم چند وقته مریض شده ولی سرفه ش خوب نمی شه خیلی بد سرفه می کنه.
آره خوبه.گرچه بعضی وقتا شبا یه سرفههایی میکنه. ولی میترسم ببرمش دکتر! چون کلا مثل اینکه یه سرماخوردگی خیلی بدی اومده. میترسم تو مطب دکتر بدتر مریض شه. آخی امیدوارم زهرا هم زودی خوب شه.
رویا جونم، نوشته ات رو که خوندم دلم خیلی هوای دانشگاه کرد.
آخی رویا، از دانشگاه گفتی، منم دلم تنگ شد یهو. آدم فکر میکنه چقدر زمان گذشته و این زمان کجا رفته و تو توی این زمان با عمرت چه کردی و چه خوب بود اون روزا که زمان ایستاده بود و مهم نبود چند سالته و چیکار میکنی، فقط میدونستی دنیا مال توِ ، زندگی، عشق، آسمون همه چیز مال توا. چقدر دلم تنگ شد، با اینکه پر از احساسهای عجیب قریب هم میشم، چون دانشکده برق بین همه دانشکدهها یه چیز دیگه بود تو استرس و فشار درس و رقابت، ولی بازم بهترین دوران بود واقعا. هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشت، آدم هیچ مسئولیتی نداشت، نه قرضی، نه بدهی، نه رئیسی، نه بدو بدویی، … علافِ علاف :)
نفس تنگی سپهر چجوری بود؟ سام ۱-۲ هفته پیش یه نفس تنگی گرفت که نفسش شده بود ۶۰ بار در دقیقه، تمام روز فقط داشت سعی میکرد نفس بکشه و انقدر این انرژی میگرفت ازش که انرژی نداشت حتا از جاش بلند شه بشینه. خیلی ناراحت کننده بود. انشالله که بچهها هیچوقت مریض نشن.
آخ آخ گفتی. چه دورانی بود. دانشکده ریاضی هم گرچه رقابت و اینا نداشت ولی خب تا دلت بخواد سرخوردگی داشت ولی برای منم بهترین دوران بود. بادش به خیر. پیر شدیمها!!
نفستنگیش همین تند تند نفس کشیدن. وقتی حرف میزنه خیلی بیشتر معلوم میشه.انگار که دویده و نفسش کم شده. ظاهرا خیلی مهمه که اگه هم نفسشون کمه اکسیژن بهشون به اندازه برسه. ما دوبار رفتیم دکتر، اندازه گرفت گفت از اون لحاظ مشکلی نداره ولی به ما از این inhalerها داد. ولی خیلی سخته برای بچه انقدری استفادهاش. چون باید شش بار نفس بکشه. اصلا مفهوم نفس بکش رو برای بچه انقدری توضیح دادن خیلی سخته. اینه که دیگه استفاده نکردیم. واقعا کاش میشد بچهها مریض نشن :( سام الان خوبه؟
پیر که حالا هنوز مونده، ولی خداییش دوران بیست سالگی یه چیز دیگست، یعنی چون عقل آدم هم کمتره خیلی بیشتر خوش میگذره:)) بعدش که عقل زیاد میشه، آدم خل بازی که در میاره بعدش عذاب وجدان میگیره یا مثلا جلو بچهش نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه :د ولی الانم به نسبت ۴۰ یا ۵۰ خوب خیلی جوونیم و واقعا باید از لحظه لحظه استفاده کرد که دیگه برنمیگرده.
آره سام همون یه روز اونجوری بود که از همون اسپریها داد بهش دکتر که بد نبود. به ما گفت، ۱-۲ بارم بهش بدین بد نیست دیگه. منم ۳-۴ بار دادم اون روز. باید ۱ بار خیلی با سرعت عمل درست وقتی نفسش میخواد بیاد بالا اسپری و بزنی که همون موقع بکشه تو، بعد ۵ دقیقه صبر میکنی که اسپری نفوذ کنه به داخل مجاری و التهاب اونا رو کم کنه که باز بشن. اینجوری بار دومی که اسپری و میزنی به جاهای بیشتری داخل مجاری نفوذ میکنه و تاثیرش بیشتره.
والو کاکوی شیرازی ازی پستت خیلی خوشوم اومد !
رویا همین در دانشگاه یه زنگ میزدی من میومدم میدیدمت دخترررررررررر.
حقیقتش به فکرم نرسید و فکر میکردم که خب سر کار هستی و منتظر بودم یه وقتی باشه که بعدازظهری یا آخر هفتهای بیام پیشت که نشد و خیلی غصه میخورم که نشد.
البته میتونم تصور کنم که با اوصافی که از شرایطی کردی نمیشد ازت این انتظار داشته باشم. ولی دارم با سپهر در عبور از دانشکده شیمی تصورت میکنم…