یکی از سختترین قسمتهای فرستادن سپهر به مهدکودک برای من اینه که یه قسمت از زندگیش هست که من پیشش نیستم. خود این که نیست رو منظورم نیست که خودش یه طور دیگهای سخته ولی خب اینکه نمیدونم چیکار میکنه و چی یاد میگیره هم جدیده برام. این که خب تا حالا تو همه تجربههای زندگیش من همراهش بودم باعث میشد که بیشتر وقتا بفهمم حرفی که داره میزنه یا کاری که میکنه معنیش چیه و از کجا اومده. مثلا همون کتابخونه رو که تعریف کردم اگه من باهاش نبودم احتمالا نمیفهمیدم اینایی که نوشته چیه.
تو این یکی دو روزه هی سعی میکنم از بین حرفاش بفهمم اونجا چیکار میکنه و چی یاد گرفته. ولی به جز یه بار که گفته carefully و یه بار هم گفته what happened هنوز چیزی دستگیرمون نشده.
تجربه بامزه ایِ فرستادن بچه به مهد٬ مخصوصا برای بچه های دو زبانه. بعد یه مدت تو از نصف دانشش اطلاع داری و مربی های مهد فقط از نصف دانش بچه! و به زودی شگفت زده میشی که چقدر چیز یادگرفته!
من خیلی کنجکاوی نمیکنم اونجا چکار میکنن (شاید چون بچه های من کوچکترن) اما خیلی راحت میشه فهمید یه چیزهایی از آموزش ما نبوده٬ یا از مربی هاشون یاد گرفتن یا بچه های یک کم بزرگتر.
برای من بامزه ترین قسمت قاطی کردن کلمات فارسی و انگلیسیه! مثلا خودشون به کتاب میگن بوتاب (ترکیب بوک و کتاب) البته این در مورد سپهر که حرف زدنش تکمیل شده احتمالا صدق نمیکنه.
اين يعني بزرگ شدن بچه هامون من هنوزم كلافه ميشم كه نمي فهمم تو مدرسه چه اتفاقاتي ميافته!!
ولي منتظر يه عالمه چيز جديد باش كه والدين ديگه نمي تونند به خاطر بسپارنند كه كي ياد گرفتند وبزرگ شدنند.
man daram kam kam dark mikonam ke har marhale sava shodan bacheha cheghadr sakhte. ma chand rooze aava ro shab too otagh khodesh mikhaboonim, va kheili baramoon sakhte. shab avval ke hich kodoomemoon ta sobh khabemoon nabord. taze fesgheli rah door narafte o otaghesh ba otagh ma kamtar az 5m fasele dareh!