هفته پیش که مامانم رفت. سپهر هر روز یکی دو بار میپرسه که مامانبزرگ کجاست؟ و هی باید توضیح بدیم که الان کجاست و بعدش کجا میره و بعدش هم میره شیراز خونهشون.
۳ روز هم هست که دیگه بعد از گرفتن گواهینامه سپهر رو میبرم مهدکودک میگذارم و بعدش علیرضا رو میگذارم ایستگاه اتوبوس. بعد ظهر میرم دنبالش و میآیم خونه ناهار میخوریم. و دوباره عصر که با سپهر میریم دم ایستگاه اتوبوس دنبال علیرضا.
روز اول وقتی سپهر رو برداشتم یه ضرب پرسید بابا کجاست. بهش گفتم که سرکاره و ساعت ۵:۳۰ میریم دنبالش. وقتی رسیدیم خونه و میخواستیم ناهار بخوریم یهو شروع میکرد به گفتن حالم بده و گریه و گریه. اول فکر کردم گشنه و خسته است. همونطور توی بغلم بهش غذا دادم و همونجا تو بغلم در حال گریه خوابش برد. یک ساعت که خوابید باز با گریه بلند شد. و دیگه گریهاش بند نمیاومد. زنگ زدم به علیرضا که سپهر مریض شده و بیا خونه. بعد سوار ماشین شدیم تا بریم دم ایستگاه دنبالش. تو ماشین گریهاش بند اومد و مخصوصا علیرضا رو دید سر حال شد.
فردا صبحش هم دیدیم نه حالش خوب خوبه. رفت مهدکودک. باز موقع برداشتن همون سوالهای بابا کو. رسیدیم خونه. باز موقع ناهار، گریه. این دفعه اصلا حاضر نشد هیچی بخوره. و یه ضرب گریه و میگه میخوام بخوابم. دیگه اوردمش رو صندلی و تکون تکون که خوابش ببره وسط گریههاش میگه بابایی رو میخوام. دیگه مطمئن شدم که این همهاش دلتنگیه. تقریبا همه تابستون با علیرضا رفته بودیم دنبالش و با هم ناهار خورده بودیم. مخصوصا ماه آخر که مامانم هم بود و همه با هم ناهار میخوردیم. ناهار خوردن براش یادآوری دلتنگیش شده بود.
دیگه از دیروز یه کم عادت کرده و فقط میپرسه که بابا کجاست و بریم دنبالش ولی گریه و بهانهگیری نمیکنه. البته دیشب هم موقع شام، غذاش رو داشت نصفه نیمه میخورد. علیرضا رفت بگذاره دهنش (من فلسفهام اینه که اگه نمیخواد نخوره!) یهو میگه مامانبزرگم رفته! و وقتی با ماماناینا که تازه رسیده بودن ایران چت کردیم کلی ذوق کرده بود و هیجان زده شده بود و میخواست همه شیرینکاریهاش رو نشون بده.
In post ro khundam, man ham boghzam gereft …
طفلک! اگه دلتنگی ما رو یکی اذیت میکنه این کوچولوهای دلنازک رو هزارتا اذیت میکنه… البته به همون نسبت هم زودتر عادت میکنن و فراموش میشه!
بعضی وقتا دلم برای بچه هامون میسوزه که یه چیزایی رو هیچ وقت تجربه نمیکنن، مثلِ آخرِ هفتههای خونه مامان بزرگ،مثلِ بزرگ شدن با پسر و دخترا ی خاله و دایی و عمو و عمّه، مثلِ خیلی چیزای دیگه.
delam sokht:(
رویا، به نظرم خوبه که سپهر دلتنگیاش رو نشون میده. متاسفانه آوینا خیلی توداره و هیچی نشون نمیده. من پارسال ۳ رو بدون مهران و آوینا رفتم سفر. آوینا روز اول پرسیده بود که من کجام و مهران گفته بود که مامان رفته مسافرت. دیگه اسم من رو نبرده و هیچی نگفته بود، ولی روز سوم مریض شده بود.