فکر کنم با پست قبل خیلیها رو نگران کردم. چند وقتی بود که میخواستم راجع به چند تا موضوع بنویسم که همهاش پیشنیازش این بود که بگم طپش قلب دارم. این بود که گفتم توضیح بدم و خلاصه اصل موضوع عواقبش بود و به خودش دیگه عادت کردهام کم و بیش. مرسی از همه راهنماییها و احوالپرسیها. اون غرغرهام رو هم به زودی مینویسم ولی گفتم اول راجع به پیکنیک شنبه بنویسم.
شنبه با مهدکودک سپهر رفتیم پیکنیک. این شرکت کردن تو برنامههای مهدکودک سپهر رو خیلی دوست دارم و همچین یه احساس مامان بودنی بهم میده. مامانی که بچه مدرسهرو داره!
پیکنیک هم گفته بودند که خودتون غذا و وسایل تفریحی بیارین. یه سری هم بازی گروهی خواهد بود. به جز این اصلا نمیدونستم که چه طوری خواهد بود. ولی خب گفتم که بهتره غذای اضافهتر از خوردن خودمون ببرم که اگه همه دور هم نشسته بودن و اینا تعارف کنیم. دیگه به سبک پیکنیک ایرانی سالاد الویه و یه سری کوکوی برنج و کیک موز درست کردم و با سالاد و میوه و زیرانداز و اینا بار زدیم رفتیم.
اونجا که رسیدیم یه محوطه بزرگ بود که دورش درخت داشت و رو هرکدوم از درختها اسم یکی از کلاسها رو نوشته بودند که خانوادههای اون کلاس دور هم دیگه بشینند. سپهر اولش خیلی تعجب کرده بود که آدمهای مهدکودک اینجا چیکار میکنن ولی یهو خیلی ذوق کرد و مخصوصا وقتی معلم خودش رو دید شروع کرد به تعریف از آسمون و ریسمون و انگلیسی و فارسی قاطی پاطی تند و تند حرف میزد. معلمش میگفت که تو کلاس خیلی کم حرف میزنه و تا حالا ندیده بوده که انقدر حرف بزنه. بعضی از بچههای کلاسشون رو اصلا تحویل نمیگرفت ولی یهو بعضیها رو که میدید همچین بلند داد میزد مثلا Hi Joanna. ملت ولی اصلا غذا نیاورده بودن. مثلا یکی از بیرون ساندویچ خریده بود. یکی یه نیمچه ساندویج برای بچهش اورده بود و خودشون هیچی نمیخوردن. بعضیها که حتی زیرانداز هم نیاورده بودن و همونجا رو نیمکتها نشستند. من یه کم غذاها رو دراوردم و تعارف کردم ولی انقدر هیچ کس هیچی نیاورده بود که حتی رومون نشد خودمون بشینیم بخوریم!
بچهها حسابی با هم بازی کردند و این طرف اون طرف دویدند. پدر مادر ها هم خیلیها از این فرصت که یه بار هم اومدن هوای ازاد و یکی دیگه هست که حواسش به بچهها هست استفاده میکردند و خودشون لم داده بودن یا با هم حرف میزدند. منم با چندتا از پدرمادرها حرف زدم و مخصوصا با معلم سپهر بیشتر آشنا شدم.
در کل فکر کنم سپهر هم خیلی براش خوب بود. شاید با اعتماد به نفسی که به خاطر بودن ما پیدا کرده بود، بیشتر با معلمش و همکلاسیهاش بازی کرد و حرف زد و کلی هم بهش خوش گذشت. حالا بعضی وقتا میگه شنبه میخوایم بریم پیکنیک با مهدکودک.