Monthly Archives: October 2013

پیک‌نیک با مهدکودک

فکر کنم با پست قبل خیلی‌ها رو نگران کردم. چند وقتی بود که می‌خواستم راجع به چند تا موضوع بنویسم که همه‌اش پیش‌نیازش این بود که بگم طپش قلب دارم. این بود که گفتم توضیح بدم و خلاصه اصل موضوع عواقبش بود و به خودش دیگه عادت کرده‌ام کم و بیش. مرسی از همه راهنمایی‌ها و احوال‌پرسی‌ها. اون غرغرهام رو هم به زودی می‌نویسم ولی گفتم اول راجع به پیک‌نیک شنبه بنویسم.

شنبه با مهدکودک سپهر رفتیم پیک‌نیک. این شرکت کردن تو برنامه‌‌های مهدکودک سپهر رو خیلی دوست دارم و همچین یه احساس مامان بودنی بهم می‌ده. مامانی که بچه مدرسه‌رو داره!

پیک‌نیک هم گفته بودند که خودتون غذا و وسایل تفریحی بیارین. یه سری هم بازی گروهی خواهد بود. به جز این اصلا نمی‌دونستم که چه طوری خواهد بود. ولی خب گفتم که بهتره غذای اضافه‌تر از خوردن خودمون ببرم که اگه همه دور هم نشسته بودن و اینا تعارف کنیم. دیگه به سبک پیک‌نیک ایرانی سالاد الویه و یه سری کوکوی برنج و کیک موز درست کردم و با سالاد و میوه و زیرانداز و اینا بار زدیم رفتیم.

اونجا که رسیدیم یه محوطه بزرگ بود که دورش درخت داشت و رو هرکدوم از درخت‌ها اسم یکی از کلاس‌ها رو نوشته بودند که خانواده‌های اون کلاس دور هم دیگه بشینند. سپهر اولش خیلی تعجب کرده بود که آدم‌های مهدکودک اینجا چی‌کار می‌کنن ولی یهو خیلی ذوق کرد و مخصوصا وقتی معلم خودش رو دید شروع کرد به تعریف از آسمون و ریسمون و انگلیسی و فارسی قاطی پاطی تند و تند حرف می‌زد. معلمش می‌گفت که تو کلاس خیلی کم حرف می‌زنه و تا حالا ندیده بوده که انقدر حرف بزنه. بعضی از بچه‌های کلاسشون رو اصلا تحویل نمی‌گرفت ولی یهو بعضی‌ها رو که می‌دید همچین بلند داد می‌زد  مثلا Hi Joanna. ملت ولی اصلا غذا نیاورده بودن. مثلا یکی از بیرون ساندویچ خریده بود. یکی یه نیم‌چه ساندویج برای بچه‌ش اورده بود و خودشون هیچی نمی‌خوردن. بعضی‌ها که حتی زیرانداز هم نیاورده بودن و همون‌جا رو نیمکت‌ها نشستند. من یه کم غذاها رو دراوردم و تعارف کردم ولی انقدر هیچ کس هیچی نیاورده بود که حتی رومون نشد خودمون بشینیم بخوریم!

بچه‌ها حسابی با هم بازی کردند و این طرف اون طرف دویدند. پدر مادر ها هم خیلی‌ها از این فرصت که یه بار هم اومدن هوای ازاد و یکی دیگه هست که حواسش به بچه‌ها هست استفاده می‌کردند و خودشون لم داده بودن یا با هم حرف می‌زدند. منم با چندتا از پدرمادرها حرف زدم و مخصوصا با معلم سپهر بیشتر آشنا شدم.

در کل فکر کنم سپهر هم خیلی براش خوب بود.  شاید با اعتماد به نفسی که به خاطر بودن ما پیدا کرده بود، بیشتر با معلمش و همکلاسی‌هاش بازی کرد و حرف زد و کلی هم بهش خوش گذشت. حالا بعضی وقتا می‌گه شنبه می‌خوایم بریم پیک‌نیک با مهدکودک.

طپش قلب

اولین بارهایی که یادم میاد کلاس چهارم یا پنجم بودم که یهو ضربان قلبم زیاد می‌شد. یادمه با بغل‌دستیم نبض می‌گرفتیم و می‌دیدم ضربان قلبم شده ۱۰۰ و خورده‌ای. فکر کنم همون موقع‌ها هم دکتر رفتم و یه سری نوار قلب و اکوگرافی و حتی عکس از  قلبم انداخته بودم ولی دکترام به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بودن. کم کم خودم یه طوری فهمیده بودم که باید خم شم مثل حالتی که سجده می‌کنن تا خوب بشم. خیلی زیاد هم اتفاق نمی‌افتاد. خودم احساسم این بود که وقتی یهو خم بشم تا چیزی رو از زمین بردارم طپش قلب می‌گیرم. یه بار دیگه هم رفته بودم دندون‌پزشکی که آشنای بابام هم بود. تا آمپول بی‌حسی رو زد رنگم پرید و ضربان قلبم زیاد شد. دکتر کلی هول کرد و کلی قلب من رو گوش کرد و سرم رو داد پایین و بهم آب قند داد. بعد هم به مامانم گفت که حتما باز منو ببرن دکتر. ولی باز هم چیزی نفهمیدن. حتی یادمه که یه بار همون موقع که طپش قلب گرفتم رفتیم دکتر عمومی جلوی خونه‌مون نوار قلب گرفتیم. و دکتره گفت که عصبیه و حتی قرص اعصاب داد! که خب من نخوردم.

کلا بهش ولی عادت کرده بودم. به همین بهانه همیشه معافی پزشکی داشتم و زنگ ورزش می‌نشستم واسه خودم کتاب می‌خوندم! ولی چیزی نبود که خیلی تو روزمره زندگی‌ام اذیت کنه. حتی وقتی حامله بودم اصلا نگفتم به دکترم. یه کم نگرانش بودم که وقتی بخوام زایمان کنم یا مثلا به خاطر اپیدورال طپش قلب نکنه بگیرم. ولی هیچی هم پیش نیومد. تا اینکه سپهر شش ماهش که بود. حالا یا به این ربط داشت یا نه ولی هم زمان با این بود که فکر کردم حالا که دیگه سپهر غذا هم می‌خوره یه کم سعی کنم وزن کم کنم و کمتر بخورم. یهو طپش قلب‌هام شروع شدند. طوری که در روز ۷-۸ بار پشت سر هم طپش قلب می‌گرفتم. رفتم اونجا دکتر و کلی آزمایش داد  و نوار قلب ولی باز گفت هیچی نیست و گفت که ورزش کن که ماهیچه‌های قلبت قوی شه. می‌تونستم بهش بگم که برم متخصص ببینم ولی دیگه داشتیم می‌اومدیم سن‌دیگو.

اینجا که اومدیم وقتی داشتم دکتر انتخاب می‌کردم دیدم که یکی از دکترها با اینکه دکتر خانواده‌ است تخصصش رو زده در مورد قلب. اونو گذاشتم دکتر اصلیم و رفتم پیشش. یکی از دقیق‌ترین دکترهایی بود که تا حالا داشتم. حتی وقتی پرستار قبلش اومد و یه سری سوال‌های روتین ازم پرسید گفت که خیلی معطلت نمی‌کنم که دکتر فلانی کلی خودش ازت سوال می‌پرسه!

کلی که سوال کرد ولی کلی هم توضیح داد. مثلا وقتی بهش گفتم که ضربان قلبم رو با آیفون اندازه گرفتم خوشش اومد و بهم توضیح داد که چه جوریه. یا وقتی بهش گفتم که حالت سجده می‌کنم خوب می‌شم بهم توضیح داد که درسته و این جزو یه سری کاراییه که بهش می‌گن vagal manouvers و باعث می‌شه ضربان قلب بیاد پایین. بعد هم البته کلی آزمایش و اینا داد ولی گفت که احساسش اینه که تنها راهی که بشه فهمید واقعا مشکل چیه اینه که هروقت طپش قلب گرفتم مستقیم برم اورژانس تا ازم نوار قلب بگیرن.

منم یه مدت کوتاهی بعدش طپش قلب گرفتم و رفتم اورژانس. اونجا که رسیدم ضربان قلبم ۱۹۸ بود. اونا فوری فرستادنم تو اتاق و می‌خواستن بهم دوایی بزنن که ضربانم بیاد پایین که گفتم من خودم می‌تونم درستش کنم ولی اومدم که نوار قلب بگیرم. خلاصه خیلی صحنه خنده‌داری بود. پرستاره با آمپول آماده دم در وایساده بود. نوار قلب رو که گرفت به دکتره گفتم یه بار امتحان می‌کنم اگه نشد بعد آمپول رو بزن. تا خم شدم ثانیه‌ای ضربانم اومد رو ۸۰. دکتره کلی خوشش اومده بود و رفته بود به همه گفته بود! هی بعدش دکترا می‌اومدن می‌گفتن تو همونی که ضربان قلبت رو از ۱۹۸ رسوندی به ۸۰؟!

دکتر اورژانس تا نوار قلب رو دید گفت که خیلی واضحه که مشکلی که دارم سندرم Wolff-Parkinson-White هست که در واقع یه راه خراب بین قسمت بالا و پایین قلب هست که باعث می‌شه سیگنال الکترونیکی که فرستاده می‌شه پیغام اشتباه بفرسته. مثل یه طور مدار کوتاه که باعث می‌شه هی قلبم تندتر و تندتر بزنه. بعد دیگه رفتم پیش دکتر خودم و اون هم گفت که حدس می‌زده همین باشه و گفت که بهترین راه اینه که عمل کنم و در واقعا این راه خراب رو از مدار خارج کنن! و معرفی‌ام کرد به متخصص.متخصص هم همین حرف رو تکرار کرد.

من کلا زیاد از عمل کردن نمی‌ترسم. و همیشه اگه راهی بوده که عمل کنم تا خوب شم به اینکه مثلا بخوام حالا دوا بخورم شاید خوب شه یا تا آخر عمر دوا بخورم عمل کردن رو انتخاب کرده‌ام. ولی این بار بعد از دو سال که این موضوع رو فهمیده‌ام هنوز کاری نکرده‌ام. دلیل اصلیش اینه که این مشکل خب مادرزادی بوده و من هم از ۹-۱۰ سالگی باهاش زندگی کردم و انگار عادت کرده‌ام بهش. یکی دیگه اینکه اسم قلب که میاد یه طور دیگه‌ای آدم نگران می‌شه! و بعد هم اینکه از وقتی سپهر هست نسبت به خودم جون‌ترس‌تر شده‌ام! تقریبا مطمئنم اگه قبل از بچه‌دار شدن می‌فهمیدم حتما عمل می‌کردم.

ادامه دارد…