بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته امروز باز روتین هفتگی شروع شد. از یه طرف اومدن دوشنبه و شروع هفته برای من خوشاینده چون سپهر میره مهدکودک و من یه دو سه ساعتی برای خودم دارم. ولی خب پر از استرس هم هست. از همه مهمتر صبحها و راه افتادن از خونه. یاد بچگی خودمون میافتم و تازه میفهمم مامان بابای بیچارهمون چی میکشیدن! ما که بچه بودیم خونهمون هم به نسبت دور بود از مدرسههامون و محل کار مامان و بابام. از خواب بلند شدن و بدو بدو صبحونه خوردن و حالا لباسهامون کجان و مقنعه اتو نشده و کیفم حاضر نیست و ناهار یادت نره و تغذیه یادت نره و … بعد تازه بعضی روزا میاومدیم سوار ماشین میشدیم ولی هوا سرد بود و ماشین روشن نمیشد حالا باید پیاده میشدیم و هل میدادیم!
خوشبختانه سپهر هنوز به اون سنی نرسیده که صبح سخت از خواب بیدار شه و اتفاقا کله سحر بیدار میشه. ولی خب میخواد بازی کنه و برای هر مرحله باید کلی چونه زد و اولتیماتوم داد تا انجام بشه. انواع کلکها رو هم اجرا میکنیم ولی بعد از مدتی یا تکراری میشه یا بدتر مایه دردسر! مثلا برای اینکه بیاد و صبحونه بخوره علیرضا براش لقمهها رو به شکلهای محتلف درست میکرد. یه روز مثلا همهاش ششضلعی. یا مثلا یه روز شبیه آدم با چشم و گوش و دهن. ولی خب بعد تبدیل شده بود به اینکه نه این شکل خوب نیست اون یکی شکل!