هفته دیگه به مناسبت روز شکرگزاری مهدکودک سپهر تعطیله. ولی امروز گفته بودن که میخوان ناهار Thanksgiving بدن. حتی برای بچههایی که ناهار نمیمونن. گفته بودن که هر کسی هم میخواد از پدر مادرها میتونه بیاد کمک. منم گفتم که میتونم بیام.
معلمشون گفت که ساعت ۱۰ برم. تو کلاس که رفتم همه کنجکاو بودن که من کیهستم. هی بهشون گفتم که من مامان سپهر هستم. بعد میگن چرا اومدی؟ گفتم اومدم به معلمتون کمک کنم برای ناهار امروز. بعد اومدن هی منو بغل کردن!
تو یخچالشون پر از غذا بود. مدیرشون مواد اولیه رو خریده بود و هر کدوم از کلاسها یه قسمتی رو درست کرده بودند. کلاس سپهراینا سیبزمینی و سیبزمینی شیرین کبابی شده درست کرده بودن. بعد دیگه همه غذاها رو بین همه تقسیم کرده بودن.
قرار شد که من غذاها رو گرم کنم و بچینم تا ۱۰:۳۰ غذا بخورن. فرصت خیلی خوبی هم بود که تو این مدت که غذا گرم میکردم، بچهها رو هم میدیدم. هم شخصیتهاشون رو هم اینکه روند کلاس چه طوریه. البته خب همونقدری که میشه در نیمساعت با وجود آدم غریبه دید!
بعد بچهها هم کمک کردند و میزها و صندلیها رو چیدن. بعد یه قصه راجع به Thanksgiving معلمشون براشون خوند و بعد یکی یکی اسمشون رو گفت که هر کسی بره سر جاش بشینه. همون موقع مامان یکی دیگه از بچهها هم اومد. بعد دیگه ما (دو تا مامان و معلم و کمک معلم) غذاها رو یکی یکی میبردیم پیش بچهها و اگه میخواستن یه کمی براشون میریختیم. سپهر اصلا انگار براش عجیب یا جالب نبود که با همکلاسیهاش داره ناهار میخوره. همه انواع غذاها رو که ازش میپرسیدن میگفت میخوره و مثل معمولش غذا خورد. مثلا پوره سیبزمینی رو خیلی دوست نداره و اونجا هم نخورد. بعد داشتم برای علیرضا تعریف میکردم چه غذاهایی بود، سپهر میگه من potatoش رو نخوردم mashedش رو خوردم! بعد هم هرکی غذاش تموم میشد خودش وسایلش رو جمع میکرد. البته خب بعضیها مرتبتر و بعضیها شلختهتر! دیگه منم باقیمونده غذاها رو جمع کردم و یه کم کمک کردم میزها رو تمیز کنن و سرجاش بگذارن.
دیگه نیمساعت مونده بود به وقتی که باید سپهر رو میبردم. نمیدونستم همون موقع ببرمش یا برم و طبق روال معمول برگردم. دیگه تصمیم گرفتم که بهتره برم و روال معمول رو به هم نزنم. سپهر ولی ناراحت شد که من دارم میرم. احساس بدی خب داشتم ولی اون یکی دختره هم مامانش اومده بود هم یه کم ناراحتی کرد مامانش که رفت و بعد زود سرحال شد.
وقتی موقع برداشتن سپهر شد وقتی اومد تو ماشین همچین عصبانی بود و مثل همیشه خوش و خوشحال سلام نکرد. ولی خب بهش گفتم که دیدی بهت گفتم سروقت میام اومدم و اینا دوباره سرحال شد.
آخییی! این که بچه ها اومدن بغلت کردن :x