من و علیرضا تو یادگرفتن خودمون و سپهر یه پدیدهای رو اسمش رو گذاشتیم منطقه خاکستری. میدونم که این با سلولهای خاکستری و اینا قاطی میشه ولی خب الان هم اسم بهتری براش ندارم.
حالا توضیح بدم منظورم چیه. وقتی ما یه چیزی رو یاد میگیریم اولش کاملا نسبت بهش غریبه هستیم. مثل یه کاغذ سفید سفید. ممکنه بعضی وقتا خودمون فکر کنیم که یه لحظهای بوده که اون چیز رو یهو یاد گرفتیم. ولی خب همهمون میدونیم که معمولا این یادگیری آروم آرومه. انگار که صفحه رو هی پر کنی تا کاملا پر و سیاه بشه.
مثلا وقتی الفبا رو یاد گرفتیم نه تنها حروف رو یکی یکی یاد گرفتیم بلکه وقتی همه حروف رو هم بلد بودیم و به خیال خودمون سواد داشتیم واقعا هر متنی رو به سادگی نمیخوندیم. تا اینکه یه زمانی که احتمالا برای هرکسی فرق میکنه دیگه انقدر وارد میشیم به خوندن که می بینی (مخصوصا موقع قصه خوندن برای بچهها!) که یه متنی رو داشتی میخوندی و حواست هزار جای دیگه بوده.
تو بچهها خب یه چیزاییش واضحه. مثلا اولش یه قدم راه میرن و می افتن. تا وقتی که باید بدویی دنبالشون و بهشون نرسی! ولی حتی چیزایی که آدم فکرش رو نمیکنه هم این طوریه.مثلا یاد گرفتن رنگها. سپهر وقتی رنگها رو یاد گرفته بود این طوری نبود که همیشه درست بگه. مثلا اگه خوابش میاومد خیلی بیشتر اشتباه میگفت. کم کم یه سری رنگها ساده رو همیشه درست میگفت ولی رنگهای یه کم پیچیدهتر مثل بنفش رو بیشتر اشتباه میکرد.
حالا نکته اینه که آیا به دست اوردن این توانایی یا دانشهای خاکستری همیشه خوبن؟
من همیشه برای خودم مثالی که میزنم وقتی بود که مدرسه میرفتیم و آموزش پرورش یه دوره یه روزه گذاشته بودند و یه سری مطلب که اون موقع خیلی من سردر نمیاوردم ولی بعدا فهمیدم که ترکیبیات بود میگفتن. اون کلاس اصلا برای سال ما نبود ولی حالا یادم نیست چی شد که مدیرمون اجازه داد و ما هم رفتیم. خیلی کم فهمیدم از کل کلاس ولی تنها چیزی که تو خاطرم مونده بود اصل لانه کبوتری بود. اینکه اگه N تا کبوتر داشته باشی و N-1 لونه. حتما یه لونهای هست که توش بیشتر از یه کبوتر هست. خب این فهمیدنش شاید برای یه بچه دبستانی هم راحت باشه. ولی اینکه حالا چه طوری باهاش مساله ریاضی حل کنی که احتیاج به پیشنیازها (یا شاید یه استعدادهایی) داره. من اون موقع نمیتونستم مساله خیلی پیچیدهای باهاش حل کنم و درکم ازش یه خاکستری خیلی خیلی کمرنگ بود. ولی مطمئنم که وقتی یکی دو سال بعد وقتی رسید که مسالههای ترکیبیات حل میکردم همون خاکستری کمرنگ منو کلی جلو انداخته بود.
اما دونستن اصل لانه کبوتری میتونست چیز مثبتی نباشه. مثلا اگه من میخواستم به عنوان یه بچه جغله! خیال کنم خیلی چیز بلدم و جواب هر مسالهای رو بگم اصل لانه کبوتری. یا اینکه وقتی که واقعا باید اونو یاد میگرفتم خیال کنم بلدم و هیچ وقت با همه مقدمات و موخراتش یادش نگیرم. یا اینکه اون موقع از اینکه نمیتونستم باهاش مساله حل کنم سرخورده بشم و همیشه ازش بترسم.
کلا مساله پیچیدهایه و شاید مورد به مورد، آدم به آدم و زمان با زمان فرق کنه. ولی مخصوصا وقتی آدم برای بچهاش میخواد تصمیم بگیره خیلی مهم میشه.
چیزی که توضیح دادی، حدودن نزدیک همون مفهومیه که آزوبل بهش می گه ساخت شناختی. شکل یک هرمه که هر چی بالاتر می ره، اختصاصی تر میشه و منطقن حجمش کمتر میشه. اطلاعات اول که وارد میشن، تو کف هرم هستن و بعد بسته به شرایط ممکنه بالاتر برن.