عجب روزی بود امروز.
روز رو که با خونه تمیز کردن شروع کردیم. میخواستیم یه کم عمیقتر خونه رو مرتب کنیم که آخر هفته مهمون داریم هم خونه تمیز باشه. البته این منجر به این شد که خونه نامرتبتر بشه.
عصر یکی از همکارهای علیرضا دعوتمون کرده بودند خونهشون. از خیلی قبل علیرضا گفته بود که از این سری همکاراش که تقریبا همسن و سال خودمون هستند خوشش میآد و خوبه که بتونیم باهاشون رفت و آمد کنیم. فکر میکردیم مهمونی ساعت ۲ قراره باشه ولی دیر کرده بودیم و ساعت ۲:۳۰ رسیدیم. تازه دم در علیرضا که ای.میلش رو نگاه کرده فهمیدم بابا مهمونی اصلا ساعت ۳ بوده! یه کم ضایع بود ولی خب عوضش تونستیم قبل از اینکه شلوغ پلوغ بشه باهاشون حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم.
مهمونی هم روی پشتبوم بود با منظره به اقیانوس و مرکز شهر و …. بعد از یه مدتی بقیه هم اومدند. سپهر از اولش منتظر اومدن یکی از خانوادهها بود که با اونا نزدیک هم زندگی میکنیم و بچه هم دارن و باهاشون خیلی وقته رفت و آمد داریم. دیگه اونا که اومدن با بچه اونا با هم بازی کردن و کتاب خوندیم برای دوتاشون. این دوستم که همونیه که گفتم تو کتابخونه هم دیدیمشون بچه خودش رو با دو دست بلند کرد و تاب داد و اون کلی ذوق کرد. بعد از سپهر پرسید که میخوای تو رو هم بگردونم. سپهر هم با هیجان گفت آره. حالا هی من با خودم فکر میکنم که بگم نه میترسم دستش در بره (مثل دفعه پیش) از اون طرف میترسم که خیلی به نظر لوس برسم. مخصوصا که کلا فکر کنم بچهداری ما با هی لباس پوشوندن و بیا دستت رو بشور و …!به چشم اونا لوس میاد. گفتم الان دیگه سه سالش شده و بگذار یه دفعه هم بیخیال باشم.
ولی سپهر که تاب خورد فوری اومد سرش رو گذاشت تو بغل من گریه. فهمیدم که آی دستش در رفته. بهش گفتم چی شده و گفت دستم درد میکنه. درست مثل دفعه پیش شده بود. البته خب این دفعه خب خیلی بهتر حرف میزنه و خودش گفت این دستم درد میکنه. دیگه تند و تند خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
دیگه قسمت مصیبت دکتر اورژانس پیدا کردن و ۴۵ دقیقه اونجا منتظر موندن و اینا رو تعریف نمیکنم. باز هم دکتر اومد و با یه تق دستش رو جا انداخت و سپهر ظرف چند ثانیه سرحال شد و دوباره شروع کرد دستش رو تکون دادن. خلاصه مهمونی رو که نصفه ول کردیم. تا من باشم نخوام به کسی چیزی رو ثابت کنم!