Monthly Archives: November 2013

روز نوزدهم

یعنی الان می‌تونم این صفحه کامپیوتر رو خورد کنم! یک ساعت واقعا شاید ه بیشتر نوشته‌ام. مثلا هم قراره اتوماتیک save کنه. نکرده که هیچ یهو هم قاطی کرده و همه چی پریده. واقعا الان دیگه نمی‌تونم بنویسم.

روز هجدهم

بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته امروز باز روتین هفتگی شروع شد. از یه طرف اومدن دوشنبه و شروع هفته برای من خوشاینده چون سپهر می‌ره مهدکودک و من یه دو سه ساعتی برای خودم دارم. ولی خب پر از استرس هم هست. از همه مهم‌تر صبح‌ها و راه افتادن از خونه. یاد بچگی خودمون می‌افتم و تازه می‌فهمم مامان بابای بیچاره‌مون چی می‌کشیدن! ما که بچه بودیم خونه‌مون هم به نسبت دور بود از مدرسه‌هامون و محل کار مامان و بابام. از خواب بلند شدن و بدو بدو صبحونه خوردن و حالا لباس‌هامون کجان و مقنعه اتو نشده و کیفم حاضر نیست و ناهار یادت نره و تغذیه یادت نره و … بعد تازه بعضی روزا می‌اومدیم سوار ماشین می‌شدیم ولی هوا سرد بود و ماشین روشن نمی‌شد حالا باید پیاده می‌شدیم و هل می‌دادیم!

خوشبختانه سپهر هنوز به اون سنی نرسیده که صبح سخت از خواب بیدار شه و اتفاقا کله سحر بیدار می‌شه. ولی خب می‌خواد بازی کنه و برای هر مرحله باید کلی چونه زد و اولتیماتوم داد تا انجام بشه. انواع کلک‌ها رو هم اجرا می‌کنیم ولی بعد از مدتی یا تکراری می‌شه یا بدتر مایه دردسر! مثلا برای اینکه بیاد و صبحونه بخوره علیرضا براش لقمه‌ها رو به شکل‌های محتلف درست می‌کرد. یه روز مثلا همه‌اش شش‌ضلعی. یا مثلا یه روز شبیه آدم با چشم و گوش و دهن. ولی خب بعد تبدیل شده بود به اینکه نه این شکل خوب نیست اون یکی شکل!

 

 

روز هفدهم

– وقتی که سپهر رو بردم دکتر، گفت کسی تو خونه مریضه؟ گفتم نه. گفت یعنی هنوز نه! که خب بسیار قابل پیش‌بینی، من امروز سرما خوردم. البته خودم رو چشم نزنم معمولا من نمی‌گیرم از سپهر. بیشتر علیرضا می‌گیره. ولی این دفعه اصلا مریضی رو علیرضا اورد تو خونه!!!

پارک شهرمون یه قسمتی داره که یه سری خونه گذاشتن نماینده کشورهای دنیا. مثلا خانه ایران، خانه آلمان و …. هرکدوم یه ساختمون کوچولویی دارن و توشون هر کشوری چیزایی که نمایندگی کشورش رو بکنه گذاشته. یکشنبه‌ها یه چند ساعتی باز هستند و بعضی‌هاشون توش میان موسیقی محلیشون رو می‌زنند یا یه خوردنی مخصوصشون رو می‌دهند. مثلا ایران همیشه چایی از سماور با شیرینی کشمشی هست!

بعد معمولا اکثر یکشنبه‌ها تو محوطه چمنی که بین این خونه‌ها هست یکی از کشورها یه برنامه‌ای اجرا می‌کنه. معمولا ایران طرف عید برنامه داره.  یکی از دوستامون خبر داد که امروز هم برنامه دارن. تو سایتشون نوشته بود ساعت ۱۱ شروع می‌شه. ما هم گفتیم خب بریم اونجا هم برنامه رو ببینیم هم غذا بخوریم. چون معمولا تو برنامه‌های ایرانی از یه رستوران ایرانی غذا میارن. سروقت رسیدیم می‌بینیم هیچ خبری نیست. نگو برنامه ساعت ۲ تازه قراره شروع بشه. البته غذا خوشبختانه بود. دیگه شد پیک‌نیک خالی. ولی دیگه سپهر حوصله‌اش سر رفت و برگشتیم خونه و اصلا برنامه رو ندیدیم. نمی‌دونم نمی‌شد تو برنامه‌شون می‌نوشتند این موضوع رو؟ رو دیر اومدن ایرانی حساب کرده بودن فکر کنم.

 

روز شانزدهم

یکی از کادوهای تولد سپهر یکی از این ارگ‌های بچه‌گونه بود که سپهر خیلی باهاش بازی می‌کنه. و البته مامان بابای سپهر!

امروز علیرضا از رو اینترنت نت یه آهنگ رو که به ABC نوشته شده بود رو یکی از این index card ها نوشته بود و از روش می‌زد. سپهر تا اینو دیده اصرار که به منم از این کاغذها بده. گرفته و روش یه چیزایی نوشته بعد می‌گه نه اشتباه کردم. یکی بده. یکی دیگه گرفته و با یه دقت و تمرکزی روش یه چیزایی نوشته. بعد اورده می‌گه می‌خوام پیانو بزنم.

IMG_3439

 

حالا اگه حدس زدید چیا نوشته؟

البته بعدش هم همچین گذاشته جلوش و با پیانو یه چیزایی زده و شعر رو کامل و با جدیت خونده.

روز پانزدهم

ای بابا افتادم رو دور ننوشتن. دیروز تا دو دقیقه نشستم و یه کم وب‌لاگ خوندم سپهر بیدار شد و رفتم پیشش خوابیدم. سرما خورده و دیشب هم تب کرده بود. خوشبختانه امروز بهتره. بردمش دکتر. گفت هم ریه‌‌هاش هم گوشش و هم گلوش خوبه. ولی محض اطمینان قبل از هر وب‌لاگ خوندنی دارم می نویسم.

راستی دکتر رو عوض کردم. یه کمی اضطراب داشتم که هنوز دکتر رو ندیدیم و موقع مریضی برای اولین بار می‌ریم. تا حالا هر دو بار قبلی که دکتر عوض کرده بودیم برای چک‌آپ‌های ماهانه و سالانه بود. ولی خب خوشبختانه خوب بود. هم مطب خلوت بود. هم از آفیسشون خوشم اومد. نه تنها قسمت مریض‌ها از سالم‌ها جدا بود، حتی در ورودی‌شون هم جدا بود. البته دکتر اصلی نبود ولی خب به خاطر اینکه وقتی که زنگ زدم ۱۰ دقیقه بعد بهم وقت دادند. حالا تا ببینم چند وقت دیگه باز میام اینجا غر بزنم یا نه؟:))

یه چیزی که امروز که سپهر مهدکودک نرفت و با هم بودیم همش بهش فکر می‌کردم اینه که چقدر برای بچه‌ها comfort گرفتن (آرامش گرفتن؟) از دیگران مخصوصا مامان باباشون مهمه. و اینکه از کی هی ما کم‌تر و کم‌تر دنبال این comfort هستیم؟ یعنی بچه‌ها عصبانیت، درد، ناراحتی و حتی گشنگی‌شون با یه بغل آروم می‌شه. حتی وقتی از خود توه که عصبانی هستند. می‌دونم که خب بزرگ‌ها هم بدشون نمی‌آد که کسی باشه که بهشون آرامش بده ولی خب چون می دونن خیلی وقتا ممکن نیست با خوابیدن، قرص خوردن یا خرید کردن خودشون رو آروم می‌کنن. ولی خیلی وقتا هم هست که یه آدم بزرگ ترجیح می‌ده تنها باشه در حالی‌که بچه‌ها هیچ وقت دوست ندارن تنها باشن.

امروز صبح و عصر قرار بود فیلم Edison’s Day رو تو مدرسه سپهر نشون بدن. فیلم راجع به  یک روز زندگی یه پسریه که هم بابا و هم مامانش آموزش مونتسوری دیده‌ان و خونه‌شون با اصول اون چیده شده و اداره می‌شه. تعریفش رو شنیده بودم و قرار بود هم فیلم رو نشون بدن و بعدش پرسش و پاسخ باشه. صبح که خب چون سپهر نرفت مهدکودک نشد برم. عصر زودتر رفتم دنبال علیرضا که سپهر رو نگه داره و من برم فیلم رو ببینم ولی تو مدرسه هیچ خبری نبود. هیچ کس هم نبود که ازش بپرسم. حالا باید دوشنبه بپرسم ببینم چی شده بوده.