Monthly Archives: November 2013

روز هشتم

امروز سپهر در ادامه سرما خوردگی موند خونه. شب خیلی بد خوابیده بود. نمی‌دونم قبلا گفته بودم یا نه که معمولا وقتی سرما می‌خوره یه حالت آسمی می‌گیره. امروز هنوز هم یه مقداری اون حال رو داشت ولی نسبتا سرحال بود. با توجه به اینکه هرچقدر مرتب‌تر می‌ره مهدکودک با اشتیاق بیشتری می‌ره هی هر از مدتی فکر می‌کردم کاش برده بودمش. بعد داشتم تقویم مدرسه‌شون رو نگاه می‌کردم فهمیدم اصلا امروز مدرسه به خاطر جلسه‌های پدرمادرها با معلم‌ها تعطیل بوده. خوب شد صبح نبرده بودمش.

عصر با معلمش جلسه داشتم. فقط ۱۰ دقیقه بود. البته خب دیروز یه گزارش نسبتا دقیقی هم بهمون داده بودند از وضعیتشون تو بخش‌های مختلف: مهارت‌های عملی زندگی (Practical Life)، حواس پنج‌گانه (Sensorial‌)، زبان (Language) ، ریاضی (Math)، رشد اجتماعی (Social Development) و عادات کاری (Work Habits). این چند تا قسمت اولش جزو پایه‌های آموزش مونتسوری هستند. (حتما یه موقع سعی می‌کنم هر چیزی که از مونتسوری می‌دونم رو بنویسم ولی توضیح مختصری اینجا هست.)

بعد معلمشون تو این بخش‌ها بعضی‌جاها در حد کلیات که مثلا وقتی به مدرسه میاد علاقه‌مند به کاره یا با هم‌کلاسی‌هاش همکاری می‌کنه و به کارهای اونا دقت می‌کنه تا جزییات که مثلا با چه وسیله‌ای کار می‌کنه یا الان رو چه موضوعی کار می‌کنند (مثلا راه رفتن روی خط مستقیم، ریختن از یه ظرف به یه ظرف دیگه و …) علاقه‌ها و وضعیت سپهر رو نوشته بود.

اونجا که رفتم هم در راستای همین گزارش حرف زدیم. بیشتر من هنوز نگران این بودم که چقدر تو کلاس بازی و کار می‌کنه و هنوز تو اون مود تازه واردی هست یا نه. که معلمشون می‌گفت که اتفاقا تازگی می‌بینه که سپهر با صدای بلند بلندتری حرف می‌زنه و شعر می‌خونه که خب البته بهشون یاد می‌دن که باید با صدای داخل حرف بزنن (indoor voice) ولی خب می‌گفت که این نشونه خوبیه که شاده و داره جا می‌افته. خوشم اومد که به خیلی عادت‌های ریز سپهر هم دقت کرده بود. مثلا اینکه وسط هفت خط می‌گذاره. یا اینکه به موسیقی و ریتم علاقه داره و ریتم رو خیلی خوب درک می‌کنه (پرسید که تو خونه موسیقی کلاسیک گوش می‌دیم یا نه که متاسفانه نه! شاید باید گوش بدیم؟!) خلاصه خوب بود. کاش هر ماه یکی از این جلسه‌ها بود.

روز هفتم

باز هم در راستای فعالیت‌ فیزیکی سپهر رو تو یه کلاس ورزشی کنار خونه‌مون ثبت‌نام کردم. وقتی بهش می‌گم می‌خوایم بریم کلاس ورزش می‌گه نه نریم. تعجب کردم که چیزی که نمی‌دونه چیه چرا می‌گه نریم. بعد فهمیدم وقتی می‌گم کلاس فکر می‌کنه من می‌گذارمش می‌رم. وقتی فهمید من می‌مونم کلی ذوق کرد. اولش هم به معلمش می‌گه اون مامان منه! شب هم که علیرضا ازش می‌پرسه کلاست خوب بود می‌گه من و مامان رفتیم. اونجا البته اصلا سراغ من نیومد و بهش خوش گذشت. سرما خورده بود و خیلی سرحال نبود. امیدوارم دفعه دیگه بیشتر ورجه وورجه کنه.

سرما هم که گفتم خورده. امیدوارم همه پاییز و زمستون به سرماخوردگی نگذره. دکترش رو هم عوض کرده‌ام و تا حالا پیشش نرفتیم و نگران اون هم هستم. خدا کنه اصلا مجبور نشیم بریم دکتر.

روز ششم

امروز برای اولین بار با خواست و اراده تو بزرگراه رفتم. البته خب وقتی علیرضا تو ماشین بوده رفته‌ام زیاد ولی وقتایی که تنها رانندگی می‌کنم نمی‌رم تو بزرگراه. از سرعت زیاد و بعد خط عوض کردن و اینکه اگه یه خروجی رو رد کنی دیگه واویلا همه اینا می‌ترسم و نمی‌رم. حقیقتش تا حالا هم ناراضی نیستم. هر جا خواسته‌ام رفته‌ام و تازه کلی چیز تو راه می‌بینیم. بعضی جاها که تو شهره و یه چیزایی رو کشف می‌کنم، مغازه‌های مختلف، محله‌های جالب. بعضی جاها هم که تا حدی کنار شهریه به جای قیافه زشت بزرگراه که همین طور خط به خط ماشین توش رد می‌شه کلی جنگل‌های سبز، زمین‌‌های گلف، زمین‌های اسب‌سواری، اقیانوس، ملت در حال موج‌سواری، خونه‌های شیک و اینا رو می‌بینم.

خلاصه همه چیزش خوبه غیر از زمان و مهم‌تر از اون GPS. خب از تو جاده معمولی رفتن زمان زیادتری‌ می بره و واضحه این منفعتش. ولی یه مشکل دیگه هم اینه که GPS ماشین خب آدرس رو از طریق بزرگراه می‌ده و خیلی راحته . از قبلش می‌گه یه مقدار دیگه باید بری راست. حالا بپیچ. حالا انقدر راه باید مستقیم بری. اگه بخوام از غیر بزرگراه برم باید از نقشه گوگل روی تلفنم استفاده کنم. البته واقعا خدا عمرشون بده!‌ یه گزینه Avoid Highways گذاشته‌ان که خیلی خوبه. ولی خب تلفنم جلوی چشمم نیست و مسیر رو نمی‌تونم ببینم و با اینکه این مدتی که امتحانش کرده‌ام خوب بوده ولی به اینکه سروقت جام رو تشخیص بده اطمینان ندارم.

دیروز دخترخاله‌ام گفت که پسرش رو می‌بره موزه بچه‌ها و انگار مشابهش رو شهر ما هم داره. منم گفتم در راستای غلبه به تنبلی سپهر رو ببرم. خیلی دور بود به ما. در واقع اصلا تو یه شهر دیگه بود. دیدم از جاده برم استرس و حواس‌پرتی‌اش بیشتره و ممکنه یه ساعت هم طول بکشه. دیگه دل رو زدم به دریا و از بزرگراره رفتم که بد هم نبود.

موزه هم بد نبود. یعنی اگه نزدیک بود و شاید ارزون‌تر عضو می‌شدم که هر ازگاهی بریم. ولی خیلی کوچیک بود و یه سری از اسباب‌بازی‌هاش رو خود سپهر تو خونه داشت. قسمت حیاطش رو دوست داشنم که سعی می‌کنم بعدا راجع بهش بنویسم.

نوامبر نویسان

با توجه به اینکه وب‌لاگم دیگه ستون کناری نداره، تو این پست لینک می‌دم به وب‌لاگ‌های دیگه‌ای که من دیده‌ام دارن برای نوامبر هر روز می‌نویسن. این پست رو هم کاری می‌کنم که تو این ماه همیشه بالای صفحه اول بمونه و اگه لینکی اضافه شد بهش اضافه می‌کنم. اگه شما هم کسی رو می‌شناسید بگید اضافه کنم.

روز پنجم

فکر کنم احساس تقصیر و مطمثن نبودن به کاری که کردی، کم و بیش جزو جدانشدنی پدر و مادر شدنه. ولی خب با بزرگ‌شدن بچه موردش تغییر می‌کنه. یادمه ماه‌های اول از هیچ کاری‌ام مطمئن نبودم. اینجا هم خیلی نوشتم راجع بهش. از غذا و خواب و حموم و بغل کردن و … . هی تو اینترنت می‌گشتم و هی گیج‌تر و گیج‌تر می‌شدم. ولی خب کم کم روال یه مقدار دستم اومد. و حالا یه احساس اطمینانی دارم. وقتی یه کسی رو که بچه کوچک‌تر داره می‌بینم احساس می‌کنم می‌تونم با اطمينان یه چیزایی که به نظر خودم خوب بوده بگم و یه چیزایی رو هم بگم که اصلا مهم نیست چکار می‌کنه و بعضی چیزا رو هم بگم باید سر کنی باهاش تا رد بشه.

در مورد همین الان سپهر هم تو خیلی موردها دیگه اون گیجی سابق رو ندارم. ولی تو یه مورد احساس شدید تقصیر می‌کنم (guilt)  و اون فعالیت فیزیکیه. من خودم از بچگی خیلی کم تحرک بودم. یادمه بابام بهم اصرار می‌کرد که بیا یه دقیقه تو حیاط  و من نمی‌رفتم. همین تازگی هم بود که بابام گفت که مامان بزرگم از بچگی بهم می‌گفته کشمش سایه خشک!! از بس دوست نداشتم بیرون برم. طپش قلبم هم مزید علت شده بود و دیگه حتی زنگ ورزش هم ورزش نمی‌کردم. حالا برای خودم هر عاقبتی داشته یا نداشته می‌گم خب مسوولش خودم هستم. ولی در مورد سپهر همه‌اش این احساس تنبلی بیرون نرفتن از یه طرف و احساس گناه که بچه باید فعالیت فیزیکی داشته باشه تو سرم با هم می‌جنگن. این یکی دیگه می‌دونم که صدتا روش درست و غلط نداره و یه چیزیه که باید خودم رو مجبور کنم. و سعی‌ام رو می‌کنم. اینجا هم نوشتم که شاید بیشتر مجبور بشم.