گابریل گارسیا مارکز هم رفت. فکر میکردم حتما میشه که ببینمش یه بار از نزدیک. اون طرف که بودیم پیش میاومد که یا به خاطر دانشگاه یا نزدیکی به نیویورک بعضی نویسندهها جایی کتابخونی داشته باشن و بشه دیدشون. همیشه فکر میکردم حتما یه روزی هم برای مارکز رو خواهم رفت. که نشد.
سوم راهنمایی و اول دبیرستان اوج کتابخونیام بود. معلم زبانمون خودش خیلی اهل خوندن بود و حسابی ما رو هم کمک میکرد. البته باید و نباید هم تعیین میکرد. و منم همونقدر که مشتاق خوندن کتابهایی که میگفت بخون میشدم وسوسه کتابهایی که میگفت نخون هم رو میگرفتم. صدسال تنهایی رو گفته بود چهارم دبیرستان بخون ولی من حتما میخواستم زود بخونم. ولی هیچجا گیرش نمیاوردم. یه بار که تهران رفته بودم با بابام رفتیم انقلاب و سراغ یه کتابفروشی که شنیده بودم کتابی که بخوای رو برات میاره. گفت ۲۰۰۰ تومن میگیره برای صدسال تنهایی. اوووه ۲۰۰۰ تومن دیگه یه عددی بود که خودم هم میفهمیدم که نباید بخوام از بابام که بخره.
یه مدت گذشت و یه بار دیگه که تهران خونه یکی از آشناها بودیم تو کتابخونهاش چشمم خورد به صدسال تنهایی. شروع کردم همونجا وسط مهمونی به خوندن. شب که قرار شد خونهشون بمونیم نمیتونستم بگذرم از خوندنش. اقای صاحبخونه برام چراغ مطالعه رو با سیم طولانی کشید کنار تشکی که قرار بود بخوابیم تا بتونم تا هر وقت تونستم بیدار بمونم بخونم. البته میشه حدس زد که با اون وضع خوندن کلا هیچی نمیفهمیدم و فکر کنم فرداش ازم میپرسیدی یک خط هم ازش یادم نمیاومد.
حالا جالبیش اینه که با این همه اشتیاق یادم نمیآد درست و حسابی چند سالم بود که خوندمش. البته از اون موقع چندین بار خوندهامش. هم به فارسی هم به انگلیسی. الان که لیست کتابهاش رو نگاه کردم از ۶ تا رمان بلندش ۵ تاش رو خوندهام و در مجموع ۹ تا از کتابهاش رو خوندهام. فکر کنم هیچ نویسنده دیگه نباشه که این تعداد ازش کتاب خونده باشم.
حالا که از نزدیک ندیدمش هیچ وقت ولی کاش بشه یه روزی کتاباش رو به زبون اصلی بخونم.
رویا جان منم در حال خوندن عشق سالهای وباش هستم .روحش شاد .چکار کنیم که هرچی می خونیم لذت خوندنش از بین نره؟
من که انقدر حافظهام خرابه هر بار میخونم انگار از اول میخونم :))
آخی یادش بخیر تو کدومشو بیشتر از همه دوست دشتی؟ منم فک کنم مارکز و کاراشو از همه بیشتر خوندم، بعد شریعتی البته:)
الان شاید بخونم نظرم یه چیز دیگه باشه ولی همون موقع «بازگشت پنهانی به شیلی» رو خیلی خوشم اومده بود. شاید چون با همه علاقه به fiction بازم چیزای واقعی بیشتر جذبم میکنه. :)) راست میگی منم احتمالا از شریعتی بیشتر خونده باشم. البته کلا رکوردم برای اخوانه. کتابای اخوان رو فکر کنم نزدیک به ۱۰۰ درصد خونده باشم :))
من اين متن رو emailداشتم دوست داشتم براتون اينجا بذارم:
گابریل گارسيا مارکز، نویسند هی بزرگ معاصر آمریکای لاتين، ب هواسطه ی عوارضی در
مزاج و سلامتی اش (ابتلا به سرطان لنفاوی) با زندگی اجتماعيش خداحافظی کرده
است. وی در ١٧ آوریل ٢٠١٤ از دنيا رفت.
او پس از اعلا ن رسمی و تأیيد خبر بيماری اش، این متن را به عنوان وداع نوشته است
اشياء را دوست می داشتم، نه به سبب قيمتشان، که معنایشان
رویا را به خواب ترجيح می دادم، زیرا فهميده ام به ازای هردقيقه چشم به هم گذاشتن، ۶٠ ثانيه
نور از دست می دهی
راه می رفتم آن گاه که دیگران می ایستادند
اگر خداوند فقط تکه ای از زندگی به من می بخشيد، ساده لباس می پوشيدم، عریان یله می شدم
زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان می کردم
!اگر مرا قلبی بود، تنفرم را م ینوشتم روی یخ و چشم می دوختم به حضورِ آفتاب
خداوندا..! اگر تکه ای زندگی از آنِ من بود، برای بيان احساسم به دیگران، یک روز هم تأخير
نمی کردم
برای گفتنِ این حقيقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شيدایی، انسان را قانع
می کردم که چه اشتباه بزرگ یست گریز از عشق به علتِ پيری… حال آن که پير می شوند وقتی
عشق نمی ورزند
به یک کودک بال م یبخشيدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم
به سالمندان می آموختم که مرگ با فراموشی می آید، نه پيری
ای انسان ها…! چقدر از شما آموخته ام
آموخته ام که همه می خواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقيقی در بالارفتن از کوه نهفته
است
آموخته ام زمانی که کودک برای اولين بار انگشت پدر را می گيرد، او را اسيرِ خود می کند تا
هميشه
آموخته ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به
سویش دراز کرده باشد
چه بسيار چيزها از شما آموخته ام، ولی افسوس که هيچ کدام به کار نم یآید وقتی که در یک
تابوت آرام می گيرم تا به همتِ شانه های پرمهرِ شما به خانه ی تنهایی ام بروم
هميشه آن چه را بگو که احساس می کنی و عمل کن آن چه را می اندیشی
آه…! که اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را خفته می بينم، با تمامِ وجود در آغوش
می گرفتمت و خداوند را به خاطر ای نکه توانسته ام نگهبان روحت باشم شکر می گفتم
اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه می بينم، به آغوش می کشيدمت
…فقط برای آن که اندکی بيش تر بمانی، صدایت می زدم
آه…! اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می شنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط م یکردم
تا ب ینهایت بار بشنومشان
آه…! که اگر بدانم این آخرین بار است که می بينمت، فقط یک چيز می گفتم: دوستت دارم بی آن که
ابلهانه بپندارم تو خود می دانی
هميشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما م یدهد، اما اگر اشتباه کنم
و امروز همه ی آن چيزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چيز بگویم:
دوستت دارم، تا هيچ گاه از یاد نبری
فردا برای هيچ کس تضمين نشده است، پير یا جوان
!شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بينی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده
عمل کن، همين امروز
شاید فردا هي چوقت نياید و تو ب یشک تأسفِ روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک
لبخند، یک آغوش، اما مشغولي تهای زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواسته ی آن ها بازدشتند
دوستانت را حفظ کن و نيازت را به آن ها مدام در گوششان زمزمه کن
مهربانانه دوستشان داشته باش
زمان را برای گفتنِ یک ”متأسفم“، ”مرا ببخش“، ”متشکرم“ و دیگر مهرواژه هایی که می دانی از
!دست مده
هيچ کس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی آورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بيان
احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چ هحد برای تو عزیز است
یاد گرفته های گارسيا مارکز
چيزی که من آموختم…
.در ١٥ سالگی آموختم آه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
.در ٢٠ سالگی یاد گرفتم آه آار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود
در ٢٥ سالگی دانستم آه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك
.شب هشت ساعته، محروم می آند
.در ٣٠ سالگی پی بردم آه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در ٣٥ سالگی متوجه شدم آه آینده چيزی نيست آه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزی است آه
.خود می سازد
در ٤٠ سالگی آموختم آه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نيست آه آاری را آه دوست داریم
.انجام دهيم ؛ بلكه در این است آه آاری را آه انجام می دهيم دوست داشته باشيم
در ٤٥ سالگی یاد گرفتم آه ١٠ درصد از زندگی چيزهایی است آه برای انسان اتفاق می افتد و
٩٠ درصد آن است آه چگونه نسبت به آن واآنش نشان می دهند .
در ٥٠ سالگی پی بردم آه آتاب بهترین دوست انسان و پيروی آورآورانه بد ترین دشمن وی
.است
.در ٥٥ سالگی پی بردم آه تصميمات آوچك را باید با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب
در ٦٠ سالگی متوجه شدم آه بدون عشق می توان ایثار آرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان
.عشق ورزید
در ٦٥ سالگی آموختم آه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم
.است ، آنچه را نيز آه ميل دارد بخورد
در ٧٠ سالگی یاد گرفتم آه زندگی مساله در اختيار داشتن آارتهای خوب نيست ؛ بلكه خوب
.بازی آردن با آارتهای بد است
در ٧٥ سالگی دانستم آه انسان تا وقتی فكر می آند نارس است ، به رشد وآمال خود ادامه
.می دهد و به محض آنكه گمان آرد رسيده شده است ، دچار آفت می شود
من صد سال تنهایی رو یک بار شروع به خوندن کردم وسطای قصه گیج شدم شخصیت ها این قدر زیاد بودند که من یادم رفته بود یه سری رو. هیچ وقت نتونستم کامل بخونمش!