باغ وحش

IMG_0565سپهر تقریبا از همون روز اول سال که مدرسه‌اش شروع شد با یکی از بچه‌های کلاسشون خیلی دوست شده. هر روز اسمش رو میاره که با هم کار کرده بودند یا تو حیاط بازی کردند. یه مدت بود که هی هر دفعه می گفت که دعوتشون کنیم یا بریم باهاشون پارک.

منم که خب نمی‌شناختمشون که بخوام دعوتشون کنم. فکر می‌کردم راحت‌ترین کار این باشه که بعد از کلاس با هم برن پارک بازی کنن. خوبیش اینه که اونم همون ساعتی که من می‌رم دنبال سپهر میان دنبالش ولی بدیش این بود که باباش می‌اومد دنبالش. که معلوم بود برش می‌داره و لابد می‌گذارتش خونه و دوباره می‌ره سر کار.

چند وقت پیش بعد از مدت‌ها که نرفته بودیم باغ وحش دوباره رفتیم کارت عضویت باغ وحش رو گرفتیم و رفتیم. اونجا که بودیم به فکرم رسید که خوبه به باباش پیشنهاد بدم که با هم بریم باغ وحش. خلاصه اولین روزی که باباش رو دیدم بهش گفتم و فوری گفت اره خیلی ایده خوبیه و قرار گذاشتیم واسه همین یکشنبه پیش.

دیگه مثل اینکه همه هفته سر معلمشون و بقیه هم‌کلاسی‌هاشون رو خورده بودن از بس گفته بودن که ما داریم باغ‌وحش. معلمشون جمعه که خداحافظی می‌کرد گفت خوش بگذره باغ‌وحش :))

خوب بود و خوش گذشت. البته خب خیلی طولانی موندیم. برام جالب بود داینامیک رابطه سپهر رو با دوستاش ببینم. نسبتا با هم صلاح می‌رفتن. البته صلاح رفتنشون به ضرر ما بود. هر دوتایی گیر می‌دادن که بریم مثلا سوار اتوبوس شیم. حالا هر چی بگیم بابا ما که همه جا رو دیدیم دیگه اتوبوس برای چی؟ راضی نمی‌شدن.